در آغوش من خفتهای

در آغوش من خفته‌ای
می‌بینم که خفته‌ای
خدا می‌آید و می‌گوید:
داری چکار می‌کنی؟
بهش می‌خندم و می‌گویم:
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم؟
به نگاهت راضی‌ام
به صدات 
به بودنت
آنقدر راضی‌ام
که تکه‌های خوشبختی‌ام را 
پیدا می‌کنم؛
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک مرد
که در آغوش تو
خواب تو را می‌بیند...


"عباس معروفی"
دیدگاه ها (۱)

آن ها که زیر باران رفته و رو به آسمان خندیدنددوستت دارمشانتر...

بی شک بودن بعضی‌ها توی یه جمع باعث خیر و برکت خوبی توی اون ج...

ﻣﺮﺍ ﺁﺗﺶ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻢ ﺳﺮﺍﭘﺎﯾﺖﻣﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻥ صدا ﺩﻩ، ﺗﺎ ﺑﺒﺎﺭﻡ...

برو بمیربمیر بمیر بمیر بمیر بمیر تو لیاقت شونو نداری! فقط ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط