تنها چیزی که برایمان مانده خاطرات خوبی ست که با تداعی

🍁تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ شان ، لبخند می زنیم ،

کمی دلمان به بودنمان گرم می شود ، یک “یادش بخیرِ ناگزیر” ،

نثارِ حسرت هایمان می کنیم و به روالِ عادیِ زندگیِ مان بر می گردیم …
🏵️🏵️🏵️🏵️🏵️🏵️
ادامه ....

ضربه مشت رعنا که معلوم بود حاصل تمرین منظم ورزشی هست آنچنان مهلک بود که دماغ عقابی شکل اکبر بیست سانتی رو انگار جراحی زیبایی کرده ...!!هنوز اکبر مثل گربه های گیجی که انگار لنگ کفش خوردن دور خودش می پیچید یه دفه یه جوون بلند قد تیشرت پوش با سینه و بازوی فراخ و بهم پیچیده وارد صحنه شد و در حالیکه اکبر از زمین بلند شده بود و مشغول تنظیم دماغ شکسته اش بود دو تا مشت پدر مادر دار هم از اون جوون نوش جان کرد....!!🥴
اون جوون خوش هیکل ورزشکار برادر رعنا بود که اهالی محل یا بهتره بگم بچه های ورزشکار و ورزش دوست محل فکر می کردن ماسیس هامبارسومیان هست..‌‌..!!
از اون روز به بعد دیگه اکبر تو محل آفتابی نشد و هر وقت رعنا از کوچه ما عبور می کرد کسی جیگر نداشت در چند قدمیش ظاهر بشه و لحظه ای باهاش چشم تو چشم بشه ...!!!
یکی دیگه از اهالی محل که تقریبا هر روز مسیر مشخصی در کوچه ما داشت محترم خانم بود ...
واقعا زن محترمی بود منتها در نهایت فضولی همون چند دقیقه ای که از کوچه عبور می کرد تا به منزلش برسه به صغیر و کبیر گیر می داد و گیر دادناشم خداوکیلی جنبه نصیحتی داشت ...
شوهرش سالها پیش فوت کرده بود و یه جورایی کلانتر محل بود و از همه جا خبر داشت ..
سیگار اشنو ویژه بدون فیلتر می کشید و همه رو به امر خیر یا همون ازدواج تشویق می کرد ...
مادرم سفارش کرده بود هر وقت محترم خانم از مغازه خرید کرده منو برادرم خریدشو تا منزلش برسونیم...
چندین بار افتخار داشتم سبد پلاستیکی قرمز رنگشو که همیشه پر از سیب زمینی و پیاز و سبزی و کدو و بادمجان بود تا دم در منزلش حمل کنم .‌‌...
اینکه گفتم افتخار داشتم به محترم خانم کمک کنم بخاطر این بود که این زن همه جوره دستگیر اهالی محل بود و حتی شنیده بودم بدون چشمداشت نوزاد دو تا زوج جَوون رو که ساکن محل بودن بعضی روزا از صبح تا ظهر نگهداری می کنه تا پدر و مادر اون نوزاد بتونن با خیال راحت در محل کارشون حاضر بشن یا دیده بودم بارها تو راهروی خونمون به مادرم در سبزی پاک کردن کمک می کرد و به یه قلیونی که مادرم براش چاق می کرد قانع بود
یادمه محترم خانم تا اوایل انقلاب در قید حیات بود و هر وقت در ساعات پایانی شب از زیر پنجره خونه اش عبور می کردیم صدای رادیو اسرائیل به گوش می رسید و فردای اون شب محترم خانم در هر فرصتی اخبار رادیو اسرائیل رو به هر کی تو محل می رسید تحلیل و تفسیر می کرد ...
از همون اول انقلاب منتظر بازگشت شاه به مملکت بود....!!
دیدگاه ها (۵)

جرعه ای خاطره.:تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخ...

یه حوض گرد قشنگ آبی رنگ وسط حیاط داشتیم که از هر فرصتی استفا...

نمی دونم شماها از کودکی و نوجوونی با ورزش چقدر میونه داشتین ...

سلااام امروز می خوام ببرمتون به حدود ۵۳ یا ۵۴ سال پیش یا همو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط