عشق غیر منتظره پارت18
از زبان بکی^
رفتم خونه خیلی خسته بودم پس رفتم بخوابم ولی یهو چشمام از پشت بسته شد نمیدونم چی شد ولی وقتی بهوش اومدم دیدم یه مرد داره با تلفن حرف میزنه صدای آنیا بود ولی حرف هاش خیلی عجیب بودن اون داشت میگفت...
آنیا: دوست من رو ول کن وگرنه...بلایا به سرت میرم که مرغ های آسمان به حالت زار بزنن
؟: مثلا میکشیم؟ برو بابا!
یهو در اون پایگاه مخفی شکسته شد بکی قیافه اون فرد رو نمی دید چون یه لباس نینجا پوشیده بود که صورتش رو پوشونده بود بعدش اون فرد تو یه حرکت اون مرد و 100تا از سرباز های اونجا رو رو کشت و بکی رو بغل کرد و از اونجا برد...
بکی: وای خدا تو کی هستی؟ من تا ابد به تو بدهکارم😄😄
؟: من...
یهو بکی بیهوش شد کار اون فرد بود وقتی بکی بیدار شد خودش رو توی خونشون دید
فردا مدرسه^
بکی: و اینجوری بود که من نجات پیدا کردم!
امیل: وای!! خیلی باحاله!
اوین: من اگه اونجا بودم با قدرت سوپر منی خودم نجاتت میدادم!
دامیان: حالا از این موضوع ها بگذریم...آنیا کجاست؟
آنیا: سلام من اومدم
بعد از کلاس آنیا به خونه ی دایی و زن داییش رفت...اوه و البته دختر داییش
یوری: خوش اومدی آنیا
آنیا: ممنون...زن دایی و نینا کجان؟ ( اسم دختر داییش)
یوری: رفتن پارک...راستی آنیا
آنیا: بله؟
یوری: تو...فرشته ی مرگی مگه نه؟
آنیا داشت آب می خورد که همش رو تف کرد بیرون...
رفتم خونه خیلی خسته بودم پس رفتم بخوابم ولی یهو چشمام از پشت بسته شد نمیدونم چی شد ولی وقتی بهوش اومدم دیدم یه مرد داره با تلفن حرف میزنه صدای آنیا بود ولی حرف هاش خیلی عجیب بودن اون داشت میگفت...
آنیا: دوست من رو ول کن وگرنه...بلایا به سرت میرم که مرغ های آسمان به حالت زار بزنن
؟: مثلا میکشیم؟ برو بابا!
یهو در اون پایگاه مخفی شکسته شد بکی قیافه اون فرد رو نمی دید چون یه لباس نینجا پوشیده بود که صورتش رو پوشونده بود بعدش اون فرد تو یه حرکت اون مرد و 100تا از سرباز های اونجا رو رو کشت و بکی رو بغل کرد و از اونجا برد...
بکی: وای خدا تو کی هستی؟ من تا ابد به تو بدهکارم😄😄
؟: من...
یهو بکی بیهوش شد کار اون فرد بود وقتی بکی بیدار شد خودش رو توی خونشون دید
فردا مدرسه^
بکی: و اینجوری بود که من نجات پیدا کردم!
امیل: وای!! خیلی باحاله!
اوین: من اگه اونجا بودم با قدرت سوپر منی خودم نجاتت میدادم!
دامیان: حالا از این موضوع ها بگذریم...آنیا کجاست؟
آنیا: سلام من اومدم
بعد از کلاس آنیا به خونه ی دایی و زن داییش رفت...اوه و البته دختر داییش
یوری: خوش اومدی آنیا
آنیا: ممنون...زن دایی و نینا کجان؟ ( اسم دختر داییش)
یوری: رفتن پارک...راستی آنیا
آنیا: بله؟
یوری: تو...فرشته ی مرگی مگه نه؟
آنیا داشت آب می خورد که همش رو تف کرد بیرون...
- ۱۰.۹k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط