(☆my idol☆)پارت ۱
سلام من باران هستم یه دختر ۱۸ ساله ی دورگه ی ایرانی کره ای...
پدر و مادرم توی کره ان...
پدرم ایرانیه و مادرم کره ای
من یه برادر ۲۵ ساله دارم که توی آلمان زندگی می کنه...
من یه دوست ۱۸ ساله مثل خودم هم دارم که از بچگی باهم دوستیم...
من و دوستم هردو تامون آرمی ۱۰۰۰ آتیشه هستیم و آرزو داریم بی تی اس رو از نزدیک ببینیم...
بایس من جیمینه و بایس دوستم جونگ کوک...
ما کلاس دوازدهمیم و امسال سال آخرمونه...
ما هفته ی دیگه آزمون برای دانشگاهمون داریم...
من و دوستم خیلی تلاش می کنیم و خیلی درس می خونیم تا بتونیم بورسیه ی کره رو بگیریم...
خوب بریم برای شروع داستان...
از زبان باران
یه روز دیگه مثل همیشه ساعت ۵:۳۰صبح از خواب بیدار شدم.
رفتم دستشویی کار های لازم رو کردم و بعد از اون یه دوشه ۵ دقیقه ای گرفتم.
لباس های دبیرستانم رو پوشیدم(راستی بچه ها باران و دوستش توی ایرانن)
یه ذره صبحونه خورم...
بعدش یه اسنپ گرفتم تا برم مدرسه...
وقتی اسنپ امد رفتم سوار شدم...
.
.
.
ساعت ۶:۱۰ دقیقه رسیدم مدرسه...
دوستم می رفتم سمت کلاس یهو یه نفر دست گذاشت روی چشمام...
دست زدم به دستاش و گفتم :😂
دستاش رو برداشت و گفت سلام به رفیق عزیز تر از جانم😂
بهش گفتم : سلام مسخره خانم😂
نیلو:😂😂
۱۰ دقیقه ای باهم حرف زدیم که بالاخره استادمون امد...
این زنگ ریاضی داشتیم...
.
.
.
ساعت ۲:
آخی بالاخره زنگ خونه خورد خسته شدم از نیلو خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه...
یه ناهار برای خودم درست کردم و خوردم و گرفتم بعدش یه نیم ساعت استراحت کردم و رفتم سراغ درسم...
ساعت ۵ :
لباسام رو پوشیدم تا برم سر کار(بچه ها باران توی یه کافه کار می کنه)
.
.
رفتم سرکار و ساعت ۸ برگشتم ...
خسته بودم و حال نداشتم غذا درست کنم به خاطر همین یه پیتزا سفارش دادم...
وقتی پیتزا رو خوردم رفتم سراغ بقیه ی درسام و تا ساعت ۱۱ درس خوندم
بعد اون یکم با گوشیم ور رفتم و با نیلو چت کردم...
ساعت ۱۱:۳۰ رفتم کارام رو کردم و گرفتم خوابیدم...
اسلاید دوم داداش باران(چقدر داداشم کراشه🤣🤣)
اسلاید سوم لباس فرمشون(چه انتظاری ازم دارین خوب تو ایرانن🤣🤣)
پدر و مادرم توی کره ان...
پدرم ایرانیه و مادرم کره ای
من یه برادر ۲۵ ساله دارم که توی آلمان زندگی می کنه...
من یه دوست ۱۸ ساله مثل خودم هم دارم که از بچگی باهم دوستیم...
من و دوستم هردو تامون آرمی ۱۰۰۰ آتیشه هستیم و آرزو داریم بی تی اس رو از نزدیک ببینیم...
بایس من جیمینه و بایس دوستم جونگ کوک...
ما کلاس دوازدهمیم و امسال سال آخرمونه...
ما هفته ی دیگه آزمون برای دانشگاهمون داریم...
من و دوستم خیلی تلاش می کنیم و خیلی درس می خونیم تا بتونیم بورسیه ی کره رو بگیریم...
خوب بریم برای شروع داستان...
از زبان باران
یه روز دیگه مثل همیشه ساعت ۵:۳۰صبح از خواب بیدار شدم.
رفتم دستشویی کار های لازم رو کردم و بعد از اون یه دوشه ۵ دقیقه ای گرفتم.
لباس های دبیرستانم رو پوشیدم(راستی بچه ها باران و دوستش توی ایرانن)
یه ذره صبحونه خورم...
بعدش یه اسنپ گرفتم تا برم مدرسه...
وقتی اسنپ امد رفتم سوار شدم...
.
.
.
ساعت ۶:۱۰ دقیقه رسیدم مدرسه...
دوستم می رفتم سمت کلاس یهو یه نفر دست گذاشت روی چشمام...
دست زدم به دستاش و گفتم :😂
دستاش رو برداشت و گفت سلام به رفیق عزیز تر از جانم😂
بهش گفتم : سلام مسخره خانم😂
نیلو:😂😂
۱۰ دقیقه ای باهم حرف زدیم که بالاخره استادمون امد...
این زنگ ریاضی داشتیم...
.
.
.
ساعت ۲:
آخی بالاخره زنگ خونه خورد خسته شدم از نیلو خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه...
یه ناهار برای خودم درست کردم و خوردم و گرفتم بعدش یه نیم ساعت استراحت کردم و رفتم سراغ درسم...
ساعت ۵ :
لباسام رو پوشیدم تا برم سر کار(بچه ها باران توی یه کافه کار می کنه)
.
.
رفتم سرکار و ساعت ۸ برگشتم ...
خسته بودم و حال نداشتم غذا درست کنم به خاطر همین یه پیتزا سفارش دادم...
وقتی پیتزا رو خوردم رفتم سراغ بقیه ی درسام و تا ساعت ۱۱ درس خوندم
بعد اون یکم با گوشیم ور رفتم و با نیلو چت کردم...
ساعت ۱۱:۳۰ رفتم کارام رو کردم و گرفتم خوابیدم...
اسلاید دوم داداش باران(چقدر داداشم کراشه🤣🤣)
اسلاید سوم لباس فرمشون(چه انتظاری ازم دارین خوب تو ایرانن🤣🤣)
- ۲.۸k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط