پارت
پارت¹⁵
**ویو کلارا:**
صبح زود بود، اما آفتاب گرمی که از پنجره بزرگ اتاق میتابید باعث شد زودتر از معمول بیدار بشم. حس عجیبی داشتم؛ یه جور اضطراب همراه با هیجان. انگار همهچیز خوب و مرتب بود، اما یه چیزی درونم بود که نمیتونستم دقیقاً بفهمم چی هست. از روی تخت بلند شدم، لباسی راحت پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
تایلر مثل همیشه منتظر بود. پشت میز صبحانه با قهوهای گرم و کیکهای کوچیک نشسته بود و وقتی من وارد شدم با لبخند به استقبالم اومد.
،^ "صبح بخیر، پرنسس."
،+ "صبح بخیر، تایلر."
کنارش نشستم و قهوهام رو برداشتم. بوی گرم و دلپذیر قهوه کمی آرومم کرد. تایلر نگاهی به من انداخت و گفت:
،^ "فکر میکنم امروز یه کار خیلی خاص داریم که باید انجامش بدیم."
،+ "چی کار؟"
،^ "امروز میریم لباس عروس انتخاب کنیم. بالاخره فقط سه روز تا عروسیمون مونده!"
برای لحظهای خشکم زد. عروسی... چیزی که باید برای هر کسی یه لحظه شاد و بینظیر باشه. لبخندی مصنوعی زدم و با سر تایید کردم.
،+ "آره، فکر خوبیه."
،^ "عالیه! میدونم که بهترین لباس رو پیدا میکنی. هرچی بخوای، فقط بگو."
**ویو تایلر:**
برای من مهم بود که کلارا بهترین حس ممکن رو داشته باشه. میخواستم همهچیز کامل باشه، حتی اگر قلب خودم از دروغی که پشت این عروسی پنهانه میسوخت. نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم: "کلارا... اگه فقط میدونستی چقدر تو رو میخوام، شاید منو میبخشیدی."
پارت¹⁵
**ویو کلارا:**
صبح زود بود، اما آفتاب گرمی که از پنجره بزرگ اتاق میتابید باعث شد زودتر از معمول بیدار بشم. حس عجیبی داشتم؛ یه جور اضطراب همراه با هیجان. انگار همهچیز خوب و مرتب بود، اما یه چیزی درونم بود که نمیتونستم دقیقاً بفهمم چی هست. از روی تخت بلند شدم، لباسی راحت پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
تایلر مثل همیشه منتظر بود. پشت میز صبحانه با قهوهای گرم و کیکهای کوچیک نشسته بود و وقتی من وارد شدم با لبخند به استقبالم اومد.
،^ "صبح بخیر، پرنسس."
،+ "صبح بخیر، تایلر."
کنارش نشستم و قهوهام رو برداشتم. بوی گرم و دلپذیر قهوه کمی آرومم کرد. تایلر نگاهی به من انداخت و گفت:
،^ "فکر میکنم امروز یه کار خیلی خاص داریم که باید انجامش بدیم."
،+ "چی کار؟"
،^ "امروز میریم لباس عروس انتخاب کنیم. بالاخره فقط سه روز تا عروسیمون مونده!"
برای لحظهای خشکم زد. عروسی... چیزی که باید برای هر کسی یه لحظه شاد و بینظیر باشه. لبخندی مصنوعی زدم و با سر تایید کردم.
،+ "آره، فکر خوبیه."
،^ "عالیه! میدونم که بهترین لباس رو پیدا میکنی. هرچی بخوای، فقط بگو."
**ویو تایلر:**
برای من مهم بود که کلارا بهترین حس ممکن رو داشته باشه. میخواستم همهچیز کامل باشه، حتی اگر قلب خودم از دروغی که پشت این عروسی پنهانه میسوخت. نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم: "کلارا... اگه فقط میدونستی چقدر تو رو میخوام، شاید منو میبخشیدی."
- ۳.۶k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط