نام رمان بن بست عاشقی
نام رمان: بن بست عاشقی
نویسنده: مریم سلطانی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۲۹۱
خلاصه رمان:
آرام دختر جوانی ست که برای فرار از خواسته های پدر به دنبال خانواده ی مادری ای که تا به حال ملاقات شان نکرده است،به شهری دیگر می رود تا از زبان آن ها سرگذشت ازدواج والدین خود را بشنود،ازدواجی که پر از حرف و حدیث های داغ بوده…
بخشی از رمان:
نگاهی ب کوچه انداختم کوچه پهن و طویلی ک خانه های قدیمی زیادی درون خودش
داشت.یکی از قدیمی ترین و معروفترین کوچه های اصفهان.
ب سردر کوچه نگاهی انداختم.روی یک تابلوی بزرگ ک رنگ سفید آن ب مرور زمان ب
زنگ زدگی میزد نوشته شده بود)کوی برادر شهید مرتضی ستوده(آدرس همان بود ک داشتم.با
تشکرودادن کرایه پیاده شدم ومقابل ورودی کوچه ایستادم.مرددنگاهی ب سرتاسر کوچه
انداختم.نمیدونستم چکارکنم،چطو ر جلو برم وچی بگم.ب هرحال حالا ک تا اینجا اومده بودم
باید توکل میکردم ومی رفتم.هرچه باداباد!!..
طبق آدرسی ک از مادرداشتم.کوچه را درست آمده بودم ولی حالا کدوم یک از این خانه
ها خانه ی مادری من بود،نمیدانستم.مستاصل ودرمونده بودم ک درب مقابل رویم ب شدت باز
شدو پسرجوانی در حالی ک ب شدت میخندیدبیرون دوید .پشتش ب من بودو اصلامتوجه من
نشد.متعاقب اون پسر دیگری در حالی ک لبخند خبیسی ب لب داشت در حالی ک سطل بزرگ
پر آبی در دست داشت بیرون اومد.پسر اولی با خنده اما عصبی گفت:علا جون مادرت…اگه بریزی
ب خدا شیلنگ میگیرم رو سرت…بچه نشو علا..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%86-%d8%a8%d8%b3%d8%aa-%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده: مریم سلطانی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۲۹۱
خلاصه رمان:
آرام دختر جوانی ست که برای فرار از خواسته های پدر به دنبال خانواده ی مادری ای که تا به حال ملاقات شان نکرده است،به شهری دیگر می رود تا از زبان آن ها سرگذشت ازدواج والدین خود را بشنود،ازدواجی که پر از حرف و حدیث های داغ بوده…
بخشی از رمان:
نگاهی ب کوچه انداختم کوچه پهن و طویلی ک خانه های قدیمی زیادی درون خودش
داشت.یکی از قدیمی ترین و معروفترین کوچه های اصفهان.
ب سردر کوچه نگاهی انداختم.روی یک تابلوی بزرگ ک رنگ سفید آن ب مرور زمان ب
زنگ زدگی میزد نوشته شده بود)کوی برادر شهید مرتضی ستوده(آدرس همان بود ک داشتم.با
تشکرودادن کرایه پیاده شدم ومقابل ورودی کوچه ایستادم.مرددنگاهی ب سرتاسر کوچه
انداختم.نمیدونستم چکارکنم،چطو ر جلو برم وچی بگم.ب هرحال حالا ک تا اینجا اومده بودم
باید توکل میکردم ومی رفتم.هرچه باداباد!!..
طبق آدرسی ک از مادرداشتم.کوچه را درست آمده بودم ولی حالا کدوم یک از این خانه
ها خانه ی مادری من بود،نمیدانستم.مستاصل ودرمونده بودم ک درب مقابل رویم ب شدت باز
شدو پسرجوانی در حالی ک ب شدت میخندیدبیرون دوید .پشتش ب من بودو اصلامتوجه من
نشد.متعاقب اون پسر دیگری در حالی ک لبخند خبیسی ب لب داشت در حالی ک سطل بزرگ
پر آبی در دست داشت بیرون اومد.پسر اولی با خنده اما عصبی گفت:علا جون مادرت…اگه بریزی
ب خدا شیلنگ میگیرم رو سرت…بچه نشو علا..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%86-%d8%a8%d8%b3%d8%aa-%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
- ۳.۸k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط