بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات خاکریزشهید همت
ریخته بودن دوروبرشو سرو صورت و بازوهاشو میبوسیدن،هرکاری میکردی نمیتوانستی حاجی را از دستشان خلاص کنی.انگار دخیل بسته باشند ،ول کن نبودند.بارها شده بود حاجی توی هجوم محبت بچه ها صدمه دیده بود؛زیر چشمش کبود شده بود.حتی یه بار انگشتش شکسته بود سوار ماشین که میشد لپ هایش سرخ شده بود؛این قدرکه بچه ها لپ هاشو برداشته بودن واسه تبرک!❤باید با فوت و فن برای سخنرانی میاووردیم و میبردیمش..
_خب حالاقصر در رفت؟یواشکی اوردنش؟وقتی خواست بره چی؟
بین بچه ها نشته بودم و میشنیدم چی پچ پچ میکنند،داشتند خط و نشون میکشیدند. حاجی را یواشکی اورده بودیم و توی چادر قایمش کرده بودیم.بعد که همه جمع شدن،حاجی برای سخنرانی آمد.بچه ها خیلی دلخور شده بودن .سریع سوار ماشین کردیمش.
تا چند صدمتر ده بیست نفری به ماشین آویزون بودن .اخر مجبور شدیم بایستیم وحاجب بیاید پایین...
پ ن:این دوتا عکسیه که حاجی دستشون شکسه و گچ گرفته
#یا_مهدی_ادرکنی
خاطرات خاکریزشهید همت
ریخته بودن دوروبرشو سرو صورت و بازوهاشو میبوسیدن،هرکاری میکردی نمیتوانستی حاجی را از دستشان خلاص کنی.انگار دخیل بسته باشند ،ول کن نبودند.بارها شده بود حاجی توی هجوم محبت بچه ها صدمه دیده بود؛زیر چشمش کبود شده بود.حتی یه بار انگشتش شکسته بود سوار ماشین که میشد لپ هایش سرخ شده بود؛این قدرکه بچه ها لپ هاشو برداشته بودن واسه تبرک!❤باید با فوت و فن برای سخنرانی میاووردیم و میبردیمش..
_خب حالاقصر در رفت؟یواشکی اوردنش؟وقتی خواست بره چی؟
بین بچه ها نشته بودم و میشنیدم چی پچ پچ میکنند،داشتند خط و نشون میکشیدند. حاجی را یواشکی اورده بودیم و توی چادر قایمش کرده بودیم.بعد که همه جمع شدن،حاجی برای سخنرانی آمد.بچه ها خیلی دلخور شده بودن .سریع سوار ماشین کردیمش.
تا چند صدمتر ده بیست نفری به ماشین آویزون بودن .اخر مجبور شدیم بایستیم وحاجب بیاید پایین...
پ ن:این دوتا عکسیه که حاجی دستشون شکسه و گچ گرفته
#یا_مهدی_ادرکنی
- ۳۵۸
- ۱۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط