پارت

#پارت۱۴۱


آیدا::::چند ماه بعد

داشتم وبلاگمو چک می کردم که تلفنم لرزید و اسم کیان زمینی روی گوشیم خودنمایی کرد.
پیامک زده بود که امروز با ثنا و خونوادش میخوان برن بیرون!زمین کاملا از برف سفید بود.ازم خواست که با خونوادم بریم پیششون.
از چند ماه پیش بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم به خاطر جلسات مشاوره ای که می رفتم حالا خونوادم هم با کیان و ثنا آشنایی داشتن.حالا دیگه به ثنا به چشم دکتر نگاه نمی کردم.به چشم یه دوست که از همه ی گذشته و زندگی من خبر داشت.کسی که می دونست چی شده.میدونست من کی هستم و از چه بلاهایی جون سالم به در بردم.
بعد ازینکه مامان تایید کرد ، بهش پیامک زدم که مشکلی نیست و همراهشون میریم.دستامو دور فنجون چاییم حلقه کردم تا انگشتام گرم شن.بعد از چند لحظه پیامک زد و مکان و زمان رفتن رو گفت.تشکر کردم و اونم دیگه چیزی نگفت.
با ثنا هماهنگ کردم و گفتم که میریم دنبالش.به الهه هم گفتم که اگه خواست بیاد.یه تفریح زمستونی می تونست خوب باشه برام.

***

لباس پوشیدیم و بعد از برداشتن چند تا خوراکی و فلاکس چایی راه افتادیم.
ثنا رو هم سوار کردیم و طبق آدرس ثنا رفتیم.این خونواده همیشه می دونستن که کجا رو برای بیرون رفتن انتخاب کنن.بیرون شهر تقریبا شلوغ بود و خیلیا اومده بودن برای برف بازی.
ماشین رو جای ماشینای دیگه پارک کردم و پیاده شدیم.وسایلا رو برداشتیم.ثنا به کیان زنگ زد و خانواده ی مفتخر رو هم پیدا کردیم.
نشستیم و بعد از سلام و احوال پرسی چایی خوردیم.تو اون هوای سرد ، یه چایی گرم جون تازه ای بهت ای میداد.مشغول تماشای بقیه شدم.بچه های کوچیک مشغول درست کردن آدم برفیای کوچیک بودن.جوون ترا بلند می خندیدن و گلوله های برفی به سمت هم پرت می کردن.جو خوبی بود.یه پسر چنان گلوله برفی ای رو به سمت صورت پسری پرت کرد که اگه جاخالی نمیداد صورتش با خاک یکسان می شد. پسره جاخالی داد و گلوله محکم خورد تو صورت یه دختره ای.اکیپ پسرا اول چند لحظه بهم نگاه کردن و بعد زدن زیر خنده. قیافه ی دختره دیدنی بود. آرایشش پخش شده بود.شبیه تابلو ی نقاشی ای که روش آب بپاشن.نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده.
ثنا دستاشو بهم کوبید و گفت:
_کی پایه ی آدم برفیه؟
کیان سری تکون داد و گفت:
_من هستم.
روژان که قبول نکرد و تصمیم گرفت بشینه. ولی رزمهر اومد.مامان مشغول صحبت با خانوم مفتخر،مادر کیان بود.این خانوم مفتخر بدجور به اون یکی بی شباهته.برعکس اون یکی ، صمیمی و گرم و البته دوست داشتنیه!
خلاصه بلند شدیم و عزم کردیم برای درست کردن آدم برفی.اول شروع کردیم یه گلوله رو تاب دادن تا گرد شه و بزرگ.سر و بدنش که درست شد روی هم گذاشتیمشون.رزمهر سنگ هایی رو که جمع کرده یود به حای دکمه ها ، چشماش و دهنش گذاشت.به جای هویج یه خیار گذاشتیم جای دماغش.خیلی با مزه شده بود.شال گردنم رو باز کردم و دور گردنش گذاشتم.ثنا هم یه کلاه روی سرش گذاشت.
کلی عکس گرفتیم باهاش.یه دفعه یه گلوله محکم خورد به لپم.با اخم سرم رو برگردوندم دیدم کیان سرشو گرفته رو به آسمون و مثلا حواسش نیست.کار کار خودش بود. لبخند خبیثی زدم و گلوله ای درست کردم و زدم به گردنش.
ثنا زد زیر خنده که کیان یه گلوله هم نثار اون کرد.این جوری بود که یه برف بازی شروع شد و با خنده گلوله های برفی می کوبیدیم بهم.خنده هامون تا اسمون می رفت و این لبخندی که من داشتم رو مدیون این خونواده بودم.من اینجا ، روی زمین ، خوشحال بودم.ولی نمی دونستم که توی سیاره ی سیلورنا، داره چه اتفاقی می افته...
دیدگاه ها (۸)

دوستان شصتم زخم شده اصن یه وضی😐 نمتونم تایپ کنم😂 قدر شصتاتون...

پارت بعدی در حال تایپ...

#پارت۱۴۰راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنونگل های رز رو روی قبر گذا...

#پارت۱۳۹آیدا:::این روزا زیاد فکر میکردم.به سرگذشتی که بدجور ...

رمان بغلی من پارت ۸۴رسلان: تک خنده ای کردم و خدافظی کردیم گو...

کپشن رو کامل بخوانید!!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط