عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک


قسمت چهل و چهار



برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها ب زحمت پایین می امد...
صدای نگهبان بلند شد...
-اقا کجاا؟؟
محمد حسین خیره شد ب سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ...
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد...

ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
-بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این.همه.پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلندگریه میکرد....
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ...
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت چهل و پنجاز اموزش و پرورش برای ایوب نامه...

عاشقانه های پاکعشق یعنی گم شدن پیدا شدنعشق یعنی غرق در رویا ...

عاشقانه های پاکقسمت چهل و سهوقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنب...

عاشقانه های پاکقسمت چهل و دوایوب بالاخره بستری شد و عمل شدخد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط