پارت جدید یه راز شیرین
---
📜 پارت جدید – "یه راز شیرین"
صدای خندههای ملایم از گوشهی آشپزخونهی عمارت شنیده میشد. خدمتکارها با دقت و علاقه، مشغول چیدن صبحانهای بودن که دقیقاً طبق ذائقهی ات آماده شده بود.
یکی از خدمتکارها با لبخند گفت:
_ «شنیدید؟ خانوم ات بارداره…! تهیونگشی خودش گفت که مراقبش باشیم. خیلی مراقب.»
اون یکی، با ذوق ظرف میوهی پوستکنده رو کنار گذاشت:
_ «واااای! واسه همین اون شیرای گرم شبونه و اون همه غذای سبک! پس راسته...»
از اون روز به بعد، همهی خدمتکارها، با مهربونی و دلسوزیِ بیشتری دور ات بودن. حتی قدم زدن توی باغ هم بدون همراهی یکی از خدمتکارها ممنوع بود.
---
🕰 یک ماه بعد
صبح هنوز کامل از راه نرسیده بود که ات، با حالتی گرفته و رنگپریده، از تخت بیرون اومد و به سرعت به سمت سرویس رفت...
تهیونگ که با صدای قدمهاش بیدار شده بود، با نگرانی پشت در ایستاد:
_ «ات؟ خوبی؟ صبر کن، الان میام…»
دقایقی بعد، وقتی برگشت، روی مبل نشست، دستش رو روی شکمش گذاشت و آه کشید:
_ «تهیونگ… حالت تهوع دارم… دوباره.»
تهیونگ یه لیوان آب آورد و کنارش نشست. با نرمی موهای ات رو کنار زد و گفت:
_ «میخوای دوباره با دکتر صحبت کنیم؟ شاید مکمل دیگهای بده که اذیت نشی…»
ات با لبخند کمرنگی گفت:
_ «فقط… یه چیز شور میخوام. خیلی شور… مثلاً خیار شور… یا حتی چیپس پنیری!»
تهیونگ، خندید و گفت:
_ «اگه همین الان کسی خیار شور نیاره، عمارت رو آتیش میزنم!»
و در کمتر از ده دقیقه، یکی از خدمتکارها با سینی پر از خوراکیهایی که ات دوست داشت، وارد شد.
---
🍃 اون روزها ات با همهی سختیهای تهوع و هوسهای عجیبغریب بارداری، اما لبخندهایی واقعیتر از همیشه داشت… چون میدونست این دردها، شیرینترین دلیل رو دارن:
یه زندگی کوچولو، وسط قلبش... و قلب تهیونگ.
📜 پارت جدید – "یه راز شیرین"
صدای خندههای ملایم از گوشهی آشپزخونهی عمارت شنیده میشد. خدمتکارها با دقت و علاقه، مشغول چیدن صبحانهای بودن که دقیقاً طبق ذائقهی ات آماده شده بود.
یکی از خدمتکارها با لبخند گفت:
_ «شنیدید؟ خانوم ات بارداره…! تهیونگشی خودش گفت که مراقبش باشیم. خیلی مراقب.»
اون یکی، با ذوق ظرف میوهی پوستکنده رو کنار گذاشت:
_ «واااای! واسه همین اون شیرای گرم شبونه و اون همه غذای سبک! پس راسته...»
از اون روز به بعد، همهی خدمتکارها، با مهربونی و دلسوزیِ بیشتری دور ات بودن. حتی قدم زدن توی باغ هم بدون همراهی یکی از خدمتکارها ممنوع بود.
---
🕰 یک ماه بعد
صبح هنوز کامل از راه نرسیده بود که ات، با حالتی گرفته و رنگپریده، از تخت بیرون اومد و به سرعت به سمت سرویس رفت...
تهیونگ که با صدای قدمهاش بیدار شده بود، با نگرانی پشت در ایستاد:
_ «ات؟ خوبی؟ صبر کن، الان میام…»
دقایقی بعد، وقتی برگشت، روی مبل نشست، دستش رو روی شکمش گذاشت و آه کشید:
_ «تهیونگ… حالت تهوع دارم… دوباره.»
تهیونگ یه لیوان آب آورد و کنارش نشست. با نرمی موهای ات رو کنار زد و گفت:
_ «میخوای دوباره با دکتر صحبت کنیم؟ شاید مکمل دیگهای بده که اذیت نشی…»
ات با لبخند کمرنگی گفت:
_ «فقط… یه چیز شور میخوام. خیلی شور… مثلاً خیار شور… یا حتی چیپس پنیری!»
تهیونگ، خندید و گفت:
_ «اگه همین الان کسی خیار شور نیاره، عمارت رو آتیش میزنم!»
و در کمتر از ده دقیقه، یکی از خدمتکارها با سینی پر از خوراکیهایی که ات دوست داشت، وارد شد.
---
🍃 اون روزها ات با همهی سختیهای تهوع و هوسهای عجیبغریب بارداری، اما لبخندهایی واقعیتر از همیشه داشت… چون میدونست این دردها، شیرینترین دلیل رو دارن:
یه زندگی کوچولو، وسط قلبش... و قلب تهیونگ.
- ۳.۶k
- ۱۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط