شکوفه گیلاس پارت
شکوفه گیلاس پارت⁵
ویو کلارا :
وقتی داشتم میرفتم سمت خونه..چندبار خواستم برگردم و بغلش کنم،حسمو بهش بگم ، بگم که چقدر از اینکه امشب کمکم کرد خوشحال شدم..ولی..نتونستم..شاید به خاطر این بود که فکر میکردم اون همچین حسی بهم نداره و هر کس دیگه ای هم جای من بود بهش کمک میکرد..
ویو مایکل :
داشتم برمیگشتم سمت ماشینم که برم خونه..خیابون ویکتور هوگو معمولا شلوغه..به خاطر همین ماشینم رو اکثرا یه کوچه اون ور تر پارک میکنم...
؛& اگه دختر دیگه ای هم جای کلارا بود کمکش میکردم ، ولی اون حرصی که من داشتم موقع زدن اون پسری که بهش دست زده بود..طبیعی نبود..این چیبود..؟ یه حسی..یه حسی مثل اینکه اون مال منه و کسی حق نداره بهش دست بزنه،بوی موهاش وقتی بغلش کردم ریه هامو پر کرده بود..بهترین بویی بود که تا حالا استشمام کرده بودم ، کاش میشد ساعت ها این بو رو از فاصله نزدیک حس کنم...بیخیال..مایکل چی داری میگی..حتما خسته ام..باید برم خونه استراحت کنم..
ویو راوی :
مایکل سوار ماشینش شد و رفت خونه*
اون شب جفتشون نتونستن از فکر همدیگه راحت بخوابن..اما هیچکدوم از حال اون یکی خبر نداشت..و فکر میکرد که فقط خودش عاشق شده..
صبح ، ساعت ۸ *
ویو مایکل:
بیدار شدم و یه دوش گرفتم...لباسامو پوشیدم و عطر خنک و تخلم رو زدم ، سوار ماشین شدم و رسیدم به کتابفروشی*
؛& سلام خانم شین صبح بخیررر
خانم شین : سلام مایک..صبح تو هم بخیر..
داشتم کتاب هارو مرتب میکردم چون معمولا بعضی از مشتری های نفهم وقتی کتابی روبرمیدارن اونو توی بخشی که متعلق بهشه و جاش اونجاست برنمیگردونن و این خیلی اعصاب منو خورد میکنه!
صدای زنگوله بالای در *
برگشتم و دیدم که کلارا اومده..نگاهش رو ازم دزدید..منم زیاد نگاهش نکردم ، حسم همش بهش بیشتر میشه..لعنتی،دوباره اون بوی عطر...مستم میکنه..
ویو کلارا :
اومدم تو کتابفروشی ، بعد از اتفاق دیشب حسم بهش بیشتر شده بود..و استایلش مثل روزای قبل منو مات خودش کرده بود..
رفتم لا به لای قفسه های کتابی که تقریبا دو برابر قدم بودن...داشتم کتاب هارو نگاه میکردم..چشمم افتاد به کتاب توت فرنگی های غول پیکر ، به نظرم خیلی کتاب باحالی میومد ، ولی خیلی بالا بود و دستم بهش نمیرسید..روی پنجه پاهام وایسادم تا بتونم برش دارم اما فایده نداشت..
چیزی رو پشتم احساس کردم و بعد دستای گرمی با دستم برخورد کرد و کتاب رو از قفسه بالا بهم داد*
برگشتم و دیدم که مایکله ، شت..قلبم دوباره داشت درمیومد..تا چند ثانیه فقط نگاهش کردم..
؛ م..ممنون..
؛& خواهش میکنم...لبخند*
؛ خب..میشه اینو برام حساب کنین..؟
؛& بله حتما..
رفتیم سمت صندوق*
؛& پاکت میخواین؟
؛ نه ممنون..
؛& حالا بزارین براتون بزارمش تو پاکت..
؛ باشه..
کتاب رو برد زیر میز و کردش تو پاکت *
شکوفه گیلاس پارت⁵
ویو کلارا :
وقتی داشتم میرفتم سمت خونه..چندبار خواستم برگردم و بغلش کنم،حسمو بهش بگم ، بگم که چقدر از اینکه امشب کمکم کرد خوشحال شدم..ولی..نتونستم..شاید به خاطر این بود که فکر میکردم اون همچین حسی بهم نداره و هر کس دیگه ای هم جای من بود بهش کمک میکرد..
ویو مایکل :
داشتم برمیگشتم سمت ماشینم که برم خونه..خیابون ویکتور هوگو معمولا شلوغه..به خاطر همین ماشینم رو اکثرا یه کوچه اون ور تر پارک میکنم...
؛& اگه دختر دیگه ای هم جای کلارا بود کمکش میکردم ، ولی اون حرصی که من داشتم موقع زدن اون پسری که بهش دست زده بود..طبیعی نبود..این چیبود..؟ یه حسی..یه حسی مثل اینکه اون مال منه و کسی حق نداره بهش دست بزنه،بوی موهاش وقتی بغلش کردم ریه هامو پر کرده بود..بهترین بویی بود که تا حالا استشمام کرده بودم ، کاش میشد ساعت ها این بو رو از فاصله نزدیک حس کنم...بیخیال..مایکل چی داری میگی..حتما خسته ام..باید برم خونه استراحت کنم..
ویو راوی :
مایکل سوار ماشینش شد و رفت خونه*
اون شب جفتشون نتونستن از فکر همدیگه راحت بخوابن..اما هیچکدوم از حال اون یکی خبر نداشت..و فکر میکرد که فقط خودش عاشق شده..
صبح ، ساعت ۸ *
ویو مایکل:
بیدار شدم و یه دوش گرفتم...لباسامو پوشیدم و عطر خنک و تخلم رو زدم ، سوار ماشین شدم و رسیدم به کتابفروشی*
؛& سلام خانم شین صبح بخیررر
خانم شین : سلام مایک..صبح تو هم بخیر..
داشتم کتاب هارو مرتب میکردم چون معمولا بعضی از مشتری های نفهم وقتی کتابی روبرمیدارن اونو توی بخشی که متعلق بهشه و جاش اونجاست برنمیگردونن و این خیلی اعصاب منو خورد میکنه!
صدای زنگوله بالای در *
برگشتم و دیدم که کلارا اومده..نگاهش رو ازم دزدید..منم زیاد نگاهش نکردم ، حسم همش بهش بیشتر میشه..لعنتی،دوباره اون بوی عطر...مستم میکنه..
ویو کلارا :
اومدم تو کتابفروشی ، بعد از اتفاق دیشب حسم بهش بیشتر شده بود..و استایلش مثل روزای قبل منو مات خودش کرده بود..
رفتم لا به لای قفسه های کتابی که تقریبا دو برابر قدم بودن...داشتم کتاب هارو نگاه میکردم..چشمم افتاد به کتاب توت فرنگی های غول پیکر ، به نظرم خیلی کتاب باحالی میومد ، ولی خیلی بالا بود و دستم بهش نمیرسید..روی پنجه پاهام وایسادم تا بتونم برش دارم اما فایده نداشت..
چیزی رو پشتم احساس کردم و بعد دستای گرمی با دستم برخورد کرد و کتاب رو از قفسه بالا بهم داد*
برگشتم و دیدم که مایکله ، شت..قلبم دوباره داشت درمیومد..تا چند ثانیه فقط نگاهش کردم..
؛ م..ممنون..
؛& خواهش میکنم...لبخند*
؛ خب..میشه اینو برام حساب کنین..؟
؛& بله حتما..
رفتیم سمت صندوق*
؛& پاکت میخواین؟
؛ نه ممنون..
؛& حالا بزارین براتون بزارمش تو پاکت..
؛ باشه..
کتاب رو برد زیر میز و کردش تو پاکت *
- ۴.۱k
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط