ظهور ازدواج

( ظهور ازدواج )
( پارت ۳۵۷ فصل ۳ )

سعي کردم نخندم و رفتم سمت دبه هاي آب.
از یه طرف هوامو داره و از یه طرف .هه
نمیدونم واقعا چشه.
یه جورایی انگار میخواد مراقبم باشه بهم محبت کنه و
شادم کنه ولي خودم نفهمم..
نمیخواد محبت و توجهش دیده بشه.
همونجور که داشتم صورتم رو میشستم به این فک کردم که جوزف و فرد که گناهی نداشتن...مخصوصاً جوزف.. من کشیده بودمش اینجا که مثلا روحیه اش عوض شه و درد و غمش یادش بره.
اینکه من خودم بشم درد جدید و اینه دغ خيلي ناراحتم
میکرد..
میخواستم مصنوعي هم شده شاد باشم و بخندم و خوش بگذرونم و حداقل سفر اونا رو خراب نکنم
لبخند مطميني روي لب آوردم و بلند شدم.
جوزف اومد سمتمون
لبخند زدم و گفتم صبح بخیر... خوش میگذره؟
با لبخند گفت: صبح تو هم بخیر. هوا خيلي عاليه نه؟
خيلي..
فرد: اصلا رنگ و روي جوزف باز شده. اینجا بهش ساخته. نشستم و گفتم اره
جیمین با لبخند به برادرش نگاه کرد و گفت: چی بهتر از این؟
به سيني صبحانه که جلوی پام بود نگاه کردم
خامه صبحانه و مربای کوچیک و یک بار مصرف و نون.
با لبخند برش داشتم و پر انرژي گفتم صبحانه تو دل
طبیعت خيلي ميچسبه..
فرد مظلومانه :گفت تو دل طبیعت با یار بودنه که میچسبه
همه خندیدیم.
خيلي جدي گفت: کوفت.. مگه من شوخی دارم با شما؟ جوزف : اینجا خيلي بد آنتن میده و مدام قطع و وصل میشه
ولي به زور با نیکول حرف زدم..
فرد زد رو قلبش و با ذوق گفت: از من پرسید؟
جوزف
جدي
گفت: نه...
فرد با غیض :گفت به جهنم دختره ي خر.
جوزف و جیمین با هم اخم کردن و گفتن هوووو فرد کوفت مگه دروغ میگم؟ دختره داره جفت پا میزنه به
بخت و اقبالش..
خندیدم و گفتم به چنین بختي نه تنها یه جفتك بلكه چندتا
جفتك باید زد
و بهش اشاره کردم
با غیض گفت : بخت تو رو هم دیدیم اخه..
و به جیمین اشاره کرد.
جیمین اخم کرد
در حالیکه میخوردم فرد شروع کرد به لودگي و خاطرات
گفتن
من و جوزف از خنده سرخ شده بودیم.
خيلي ديوونه بود..