میخوام انقدر خوشبخت بشیم که تو هفتاد سالگی

‌‌
میخوام انقدر خوشبخت بشیم که تو هفتاد سالگی...
تو رویِ تختِ چوبیِ کنار حوض بشینی، شاملو بخونی و پیپ بکشی.
من با پیرهن چین دار بلندِ گلگلی و دوتا فنجون چای دارچین بیام کنارت بشینم.
تو شاملو بخونی و من با قیچی و شونه کوچیکم موهایِ یکدست سفیدت رو مرتب کنم و شنلِ رویِ دوشم رو بپیچم دورت تا سردت نشه.
تو شاملو نخونی و از وضعِ کارِ پسرمون تعریف کنی و من ها کنم رو شیشه های گردِ عینکت و با گوشه پیرهنم تمیزش کنم.
تو شاملو نخونی و چای دارچینت رو با نبات مزه مزه کنی و من خبر بارداری دختر کوچیکمون رو بهت بدم.
میخوام انقدر خوشبخت بشیم که تا هفتاد سالگی پا به پایِ هم موسفید کنیم و آرامش نفس بکشیم. از همون خوشبخت هایِ واقعی که برای سردرد همدیگه هم دلهره میگیرن، حرفی از رفتن و نبودن نمیزنن. دعوا و درد هم دارن اما نمک زندگیشونه.
که تو شاملو بخونی و من چایی دارچین برات دم کنم.

دلبر جان
تو بمان...
خوشبخت شدنت با من...

محیا_زند
دیدگاه ها (۵)

یکی گفت: چه دنیای بدی گلها هم خار دارند.دیگری گفت: چه دنیای ...

عزیزدل بودن ربطی به فرت و فرت زنگ زدن و دم به دقیقه دیدن ندا...

‌از این خیابان‌هاآهسته‌تر رد شویا مال من باش وُیا با همه بد ...

مادر لباس کودکانش را با گیره به بند کشید، تا باد آنها را نبر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط