قهوه تلخ
قهوه تلخ
پارت ۶۲
دازای:چرا اینطوری شدی؟
چویا: بعد از اینکه تو رفتی دوباره فشار های پدرم زیاد شد، منم تصمیم گرفتم برای پیدا کردن تو و محافظت ازت وراثت رو قبول کنم و کم کم اینطوری شدم
دازای: حتما خیلی برات سخت بوده
چویا: آره ، ولی تو الان کنارمی
دازای: دیگه از پیشت نمیرم
چویا: آره دیگه نرو
وارد خونه شدیم. بعد از اون پیادهروی حالم بهتر شد. تقریبا دیگه داشت نیمه شب میشد.
چویا: دازای ، شام چی میخوری میخوام سفارش بدم
دازای: نمیدونم هر چی خواستی سفارش بده
چویا: باشه
دوتا پیتزا سفارش دادم. دازای رو در حالی که به کتابخانه کوچک گوشه خونه نگاه میکرد دیدم. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم
چویا: چیشده توی فکری
دازای: چون تمام این کتاب ها، کتاب های مورد علاقم هست، این قطعا اتفاقی نیست
چویا: درسته بعد از اینکه برگشتی و دیدمت یکی رو فرستادم که ازت اطلاعات جمع کنه و حواسش بهت باشه.
دازای:اوه پس برای همین اون روز تو کافه هم یهویی پیدات شد(مربوط به پارت ۴۹)
چویا: آره
ساکت شد و همون کتاب قبلی رو برداشت و روی مبل نشست و ادامه اش رو خوند. منم کنارش نشستم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم. به دستای بانداژ شده دازای نگاه کردم. دازای خیلی سختی کشیده و مدرکش هم این دستاش بود، اما دیگه نمیخوام دردی رو تحمل کنه و دیگه حواسم بهش هست
با صدای زنگ به خودم اومدم ، پیتزا ها رو گرفتم و گذاشتم روی میز. شام رو خوردیم و هر دو خسته به سمت اتاق رفتیم. از شکنجه اون فرد خسته بودم و لبای دازای رو بوسیدم و خوابیدم
پارت ۶۲
دازای:چرا اینطوری شدی؟
چویا: بعد از اینکه تو رفتی دوباره فشار های پدرم زیاد شد، منم تصمیم گرفتم برای پیدا کردن تو و محافظت ازت وراثت رو قبول کنم و کم کم اینطوری شدم
دازای: حتما خیلی برات سخت بوده
چویا: آره ، ولی تو الان کنارمی
دازای: دیگه از پیشت نمیرم
چویا: آره دیگه نرو
وارد خونه شدیم. بعد از اون پیادهروی حالم بهتر شد. تقریبا دیگه داشت نیمه شب میشد.
چویا: دازای ، شام چی میخوری میخوام سفارش بدم
دازای: نمیدونم هر چی خواستی سفارش بده
چویا: باشه
دوتا پیتزا سفارش دادم. دازای رو در حالی که به کتابخانه کوچک گوشه خونه نگاه میکرد دیدم. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم
چویا: چیشده توی فکری
دازای: چون تمام این کتاب ها، کتاب های مورد علاقم هست، این قطعا اتفاقی نیست
چویا: درسته بعد از اینکه برگشتی و دیدمت یکی رو فرستادم که ازت اطلاعات جمع کنه و حواسش بهت باشه.
دازای:اوه پس برای همین اون روز تو کافه هم یهویی پیدات شد(مربوط به پارت ۴۹)
چویا: آره
ساکت شد و همون کتاب قبلی رو برداشت و روی مبل نشست و ادامه اش رو خوند. منم کنارش نشستم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم. به دستای بانداژ شده دازای نگاه کردم. دازای خیلی سختی کشیده و مدرکش هم این دستاش بود، اما دیگه نمیخوام دردی رو تحمل کنه و دیگه حواسم بهش هست
با صدای زنگ به خودم اومدم ، پیتزا ها رو گرفتم و گذاشتم روی میز. شام رو خوردیم و هر دو خسته به سمت اتاق رفتیم. از شکنجه اون فرد خسته بودم و لبای دازای رو بوسیدم و خوابیدم
- ۶.۲k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط