ضرب المثل های فارسی
ضرب المثل های فارسی...
دیزی میغلطد درش را پیدا میكند...
در زمانهای قدیم مردی عالم و دانا به شهری میرفت.در راه یك مرد عامی با او همراه شد.مرد دانا از او پرسید: تو مرا خواهی برد یا من تو را؟مرد فكری كرد و گفت:چه سؤال احمقانهای این كه دیگر من و تو ندارد. هر دو داریم میرویم.دانشمند خاموش شد.پس از طی مقداری راه به قبرستانی رسیدند.دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسید:این ها مردهاند یا زندهاند؟دومی باز سری جنباند و گفت:خب میبینی كه همه مردهاند. اگر زنده بودند كه پا میشدند و میرفتند خانههایشان و بعد با خود گفت:امروز با چه مرد احمقی همسفرم.مرد دانشمند دوباره خاموش شد.به راه ادامه دادند تا نزدیكیهای شهر دیدند كه مردم شهر گندمهای سنبلهدار را در یك جا انباشتهاند.دانشمند از مرد پرسید: مردم شهر این گندمها را خوردهاند؟ مرد گفت:شما چه قدر سؤالهای بیسر و ته از آدم میكنید میبینید كه همهاش اینجاست.اگر خورده بودند كه این جا نبود.دانشمند دیگر حرفی نزد تا به شهر رسیدند و دانشمند میهمان آن مرد شد.
مرد پیش زن و دخترش رفت و گفت: امروز یك میهمان خل و دیوانهای به خانه آوردهام كه حرفهای عجیب و غریب و بیسر و ته میزند.دختر او كه از عاقلترین دختران زمان خود بود از پدرش پرسید:پدرجان میهمان چه سؤالهایی از شما كرده است؟مرد گفت:وقتی راه افتادیم از من پرسید كه تو مرا میبری یا من تو را ببرم؟ دختر گفت:منظورش این بوده كه تو در راه قصه و حكایت خواهی گفت تا مشغول باشیم و رنج راه را حس نكنیم یا من بگویم؟مرد انگشتی را گزید و تعجب كرد.
دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟مرد گفت:وقتی به قبرستان رسیدیم از من پرسید این ها مردهاند یا زندهاند؟دختر گفت:منظورش این بوده كه آن ها نام نیك از خود به جا گذاشتهاند یا نه؟اگر نام نیك از خود گذاشته باشند زندهاند وگرنه مرده حقیقی هستند.مرد بیشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد:منظورش این بوده كه گندمها را قبلاً فروختهاند و پولش را خرج كردهاند یا نه؟مرد شرم زده شد و پیش میهمان آمد و جواب سؤالها را گفت.
مرد دانشمند پرسید:جواب این سؤالها را چه كسی گفت؟مرد جواب داد:دخترم.دانشمند از دختر او خواستگاری كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد.وقتی مردم این قصه را شنیدند گفتند:دیزی غلتیده درش را پیدا كرده.
دیزی میغلطد درش را پیدا میكند...
در زمانهای قدیم مردی عالم و دانا به شهری میرفت.در راه یك مرد عامی با او همراه شد.مرد دانا از او پرسید: تو مرا خواهی برد یا من تو را؟مرد فكری كرد و گفت:چه سؤال احمقانهای این كه دیگر من و تو ندارد. هر دو داریم میرویم.دانشمند خاموش شد.پس از طی مقداری راه به قبرستانی رسیدند.دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسید:این ها مردهاند یا زندهاند؟دومی باز سری جنباند و گفت:خب میبینی كه همه مردهاند. اگر زنده بودند كه پا میشدند و میرفتند خانههایشان و بعد با خود گفت:امروز با چه مرد احمقی همسفرم.مرد دانشمند دوباره خاموش شد.به راه ادامه دادند تا نزدیكیهای شهر دیدند كه مردم شهر گندمهای سنبلهدار را در یك جا انباشتهاند.دانشمند از مرد پرسید: مردم شهر این گندمها را خوردهاند؟ مرد گفت:شما چه قدر سؤالهای بیسر و ته از آدم میكنید میبینید كه همهاش اینجاست.اگر خورده بودند كه این جا نبود.دانشمند دیگر حرفی نزد تا به شهر رسیدند و دانشمند میهمان آن مرد شد.
مرد پیش زن و دخترش رفت و گفت: امروز یك میهمان خل و دیوانهای به خانه آوردهام كه حرفهای عجیب و غریب و بیسر و ته میزند.دختر او كه از عاقلترین دختران زمان خود بود از پدرش پرسید:پدرجان میهمان چه سؤالهایی از شما كرده است؟مرد گفت:وقتی راه افتادیم از من پرسید كه تو مرا میبری یا من تو را ببرم؟ دختر گفت:منظورش این بوده كه تو در راه قصه و حكایت خواهی گفت تا مشغول باشیم و رنج راه را حس نكنیم یا من بگویم؟مرد انگشتی را گزید و تعجب كرد.
دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟مرد گفت:وقتی به قبرستان رسیدیم از من پرسید این ها مردهاند یا زندهاند؟دختر گفت:منظورش این بوده كه آن ها نام نیك از خود به جا گذاشتهاند یا نه؟اگر نام نیك از خود گذاشته باشند زندهاند وگرنه مرده حقیقی هستند.مرد بیشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد:منظورش این بوده كه گندمها را قبلاً فروختهاند و پولش را خرج كردهاند یا نه؟مرد شرم زده شد و پیش میهمان آمد و جواب سؤالها را گفت.
مرد دانشمند پرسید:جواب این سؤالها را چه كسی گفت؟مرد جواب داد:دخترم.دانشمند از دختر او خواستگاری كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد.وقتی مردم این قصه را شنیدند گفتند:دیزی غلتیده درش را پیدا كرده.
- ۵۲۳
- ۱۲ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط