رمان: نیروی عشق پارت:۱
مانا: خیلی از زمانی که ندیده بودمش گذشته.فکر کنم نزدیک یک سالی گذشته بود. وقتی به این فکر میکنم که ما قبلا یک ثانیه هم دوری همو و تحمل نمیکردیم خندم می گیره . بالاخره از گیت فرودگاه بیرون اومد و بدون گفتن حتی یک کلمه من رو در آغوش گرفت و گفت:دلم برات تنگ شده بود مانا هر شب بهت فکر می کردم و با فکر کردن به تو خوابم می برد.دستم رو نیشکون گرفتم نمی دونستم این خوابه یا بیداری.گفت:چیکار میکنی؟ گفتم: هیچی ولش کن حیفه این روز قشنگو با این حرفا خراب کنیم.زودباش بریم رستوران که غذا بخوریم.با ذوق گفت: زود باش بریم عزیزم.
گفتم:باشه عشقم.
داشتیم غذا می خوردیم که حرف ازدواج رو پیش کشید. با تعجب گفتم:سرت به سنگ خورده!
گفت: نه چطور مگه؟
گفتم: این سومین باره که بهت گفتم قصد ازدواج ندارم.
تلفنم زنگ خورد دیاکو بود.
با نگاه کنجکاوانه ای به تلفنم نگاه کرد...
ا
گفتم:باشه عشقم.
داشتیم غذا می خوردیم که حرف ازدواج رو پیش کشید. با تعجب گفتم:سرت به سنگ خورده!
گفت: نه چطور مگه؟
گفتم: این سومین باره که بهت گفتم قصد ازدواج ندارم.
تلفنم زنگ خورد دیاکو بود.
با نگاه کنجکاوانه ای به تلفنم نگاه کرد...
ا
- ۳۸۵
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط