گفتند به خدا اعتماد کن
گفتند به خدا اعتماد کن...
اعتماد کردم و طُ را خواستم!
گفتم خدایا ریش و قیچی دستِ خودَت،
هر کاری میکنی بُکن اما،
"او" سهمِ من شود!
ایستادم و نگاه کردم،
خدا بینِ ما ایستاد و یارکِشی کرد:
تو و نگاهِ خیرهات به دیگری،
من و چشمانی که مَردمَکهایش روی تو ایست کرده!
تو و خندهها و انگشتانِ چِفت شدهات به انگشتانِ دیگری،
من و دستانی که عمریست از نداشتنَت فلج شده!
تو و نگرانیهایت از رفتن و نماندنهای دیگری،
من و حسرتِ یک گوشهی چشم از معشوق!
تو و زبانی که یک دَم از دوستَت دارم برایش نمیایستد،
من و لبهایی که مُهرِ جانماز را بوسیده و تسبیحِ سلامتیات را میچرخاند!
تو و بیخبریات از دِلی که برایت میتپد،
من و آرزوهایی که به رسمِ قسمت باید به گور ببرم!
عجب قاضیِ عادلیست این خدا...
جای حق نشسته اما،
نمیدانم چرا حقِ من در آغوشِ دیگریست!
اعتماد کردم و طُ را خواستم!
گفتم خدایا ریش و قیچی دستِ خودَت،
هر کاری میکنی بُکن اما،
"او" سهمِ من شود!
ایستادم و نگاه کردم،
خدا بینِ ما ایستاد و یارکِشی کرد:
تو و نگاهِ خیرهات به دیگری،
من و چشمانی که مَردمَکهایش روی تو ایست کرده!
تو و خندهها و انگشتانِ چِفت شدهات به انگشتانِ دیگری،
من و دستانی که عمریست از نداشتنَت فلج شده!
تو و نگرانیهایت از رفتن و نماندنهای دیگری،
من و حسرتِ یک گوشهی چشم از معشوق!
تو و زبانی که یک دَم از دوستَت دارم برایش نمیایستد،
من و لبهایی که مُهرِ جانماز را بوسیده و تسبیحِ سلامتیات را میچرخاند!
تو و بیخبریات از دِلی که برایت میتپد،
من و آرزوهایی که به رسمِ قسمت باید به گور ببرم!
عجب قاضیِ عادلیست این خدا...
جای حق نشسته اما،
نمیدانم چرا حقِ من در آغوشِ دیگریست!
- ۱.۵k
- ۱۱ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط