I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P118)
CHAPTER : 2
داشتم به اخبار کره تلویزیون رو به روم میدیدم که....صفحه ی چند جنازه تو جنگل گم شده (فوبیای اینو دارم که الان تو نصف شب دارم مینویسم) پیدا شد و گفتن دلیل این یه قتل که دیشب این اتفاق افتاده و همینطور میگن که امروزه قاتلای زنجیره ای دور بر این مکان ها هستن به خصوص سئول...
چه جالب(یاد اون افتادم به جای وای برگام میگه چه جالب. بله ورژن اینم براتون تو فیک اوردم 😐)
وقتی جونگکوک بر نمیگرده من اینجا چیکار باید بکنم بهتر نیس برگردم عمارت پدرم...ولی اگه مثل قبل کتکم بزنه چی و یا اگه با شکمم بفهمه حاملم چه اتفاقی میفته؟ اححح اصلا برام هیچی مهم نیس رفتم اتاقم چمدونم جم کردم و...دیگه بهتره از این عمارت خدافظی کنم...*بغض* اما جونگکوک کی برمیگرده*گریه* دلم برات خیلی تنگ شده*بغض*
از جام بلاخره بلند شدم و از این اتاق خارج شدم وقتی رسیدیم به در خروجی عمارت به پشتم نگاه کردم...
بهتره...تمام خاطرات خوشی هارو فراموش کرد که البته...بیشتر خاطره ها بدی ها بود...از عمارت خارج شدم و هوا تاریک بود...یه بادیگارد صدا زدم تا منو برسونه ولی وقتی چمدونم دید تعجب کرد چون یکی مسئولیت هاشو این بود که نباید با چمدون خارج بشم اما با اینکه جونگکوک چند ماهه اینجا نیومده هیچی نگفت ومنو بعد از. نیم ساعت رسوند عمارت....وقتی پیاده شدم به بیرون عمارت نگاه کردم....خیلی دلم برا اینجا تنگ شده...رفتم داخل حیاط و بادیگارد ها با دیدنم به اینجا تعجب کردن که انگار سال هاست نیومدم...که واقعا یه سال گذشت...وقتی پشت در ورودی قرار گرفتم زنگ در زدم....که با باز شدن با قیافه ی اجوما روبه رو شدم...محکم اونو بغل کردم و اونم همینطور...
ا.ت : اجوماااااا
اجوما : دخترمممم واقعا خودتی وایسا ببینمت....
ا.ت : ......
اجوما : ای فدات بشم مننننن دختر چقدر دلتنگ تو بودیم حتی پدرت
ا.ت : پدرم؟ واسا ببینم اون چرا دیگه.
پ ا.ت : چه خبره این....*یهو نگاهش به ا.ت افتاد* ا.ت....
ا.ت : با..با
پ ا.ت : دخترم تو برگشتی؟*بغض*
وقتی منو تو آغوش خودش کشید بغضاش ترکید....اما چرا؟ اون وقتی از وقتی که ازدواج کردم باهام بد رفتار بود اما الان منو تو آغوش خودش کشید و داره گریه میکنه و به من میگه دخترم و همینطور ببخشید ببخشید میکنه؟از آغوشش در اومدم
ا.ت : بابا تو خوبی؟
پ ا.ت : ببخشید که باهات بدرفتاری کردم ببخشید که مثل پدر واقعی واست نبودم*بغض*
نکنه کار جونگکوک بوده؟ یاد اون برگه هایی افتادم که جونگکوک بهم داده و گفت امضاش کنم و زیر برگه امضای. پدرم بود یعنی پدرم از رو واقعیت این کارو میکنه یا یه چی دیگه؟
وقتی خواست یه چیزی بگه پدرش نگاهش افتاد به شکم ا.ت و الفاتخه برید بخوابید انشاالله فردا ادامه داره.
CHAPTER : 2
داشتم به اخبار کره تلویزیون رو به روم میدیدم که....صفحه ی چند جنازه تو جنگل گم شده (فوبیای اینو دارم که الان تو نصف شب دارم مینویسم) پیدا شد و گفتن دلیل این یه قتل که دیشب این اتفاق افتاده و همینطور میگن که امروزه قاتلای زنجیره ای دور بر این مکان ها هستن به خصوص سئول...
چه جالب(یاد اون افتادم به جای وای برگام میگه چه جالب. بله ورژن اینم براتون تو فیک اوردم 😐)
وقتی جونگکوک بر نمیگرده من اینجا چیکار باید بکنم بهتر نیس برگردم عمارت پدرم...ولی اگه مثل قبل کتکم بزنه چی و یا اگه با شکمم بفهمه حاملم چه اتفاقی میفته؟ اححح اصلا برام هیچی مهم نیس رفتم اتاقم چمدونم جم کردم و...دیگه بهتره از این عمارت خدافظی کنم...*بغض* اما جونگکوک کی برمیگرده*گریه* دلم برات خیلی تنگ شده*بغض*
از جام بلاخره بلند شدم و از این اتاق خارج شدم وقتی رسیدیم به در خروجی عمارت به پشتم نگاه کردم...
بهتره...تمام خاطرات خوشی هارو فراموش کرد که البته...بیشتر خاطره ها بدی ها بود...از عمارت خارج شدم و هوا تاریک بود...یه بادیگارد صدا زدم تا منو برسونه ولی وقتی چمدونم دید تعجب کرد چون یکی مسئولیت هاشو این بود که نباید با چمدون خارج بشم اما با اینکه جونگکوک چند ماهه اینجا نیومده هیچی نگفت ومنو بعد از. نیم ساعت رسوند عمارت....وقتی پیاده شدم به بیرون عمارت نگاه کردم....خیلی دلم برا اینجا تنگ شده...رفتم داخل حیاط و بادیگارد ها با دیدنم به اینجا تعجب کردن که انگار سال هاست نیومدم...که واقعا یه سال گذشت...وقتی پشت در ورودی قرار گرفتم زنگ در زدم....که با باز شدن با قیافه ی اجوما روبه رو شدم...محکم اونو بغل کردم و اونم همینطور...
ا.ت : اجوماااااا
اجوما : دخترمممم واقعا خودتی وایسا ببینمت....
ا.ت : ......
اجوما : ای فدات بشم مننننن دختر چقدر دلتنگ تو بودیم حتی پدرت
ا.ت : پدرم؟ واسا ببینم اون چرا دیگه.
پ ا.ت : چه خبره این....*یهو نگاهش به ا.ت افتاد* ا.ت....
ا.ت : با..با
پ ا.ت : دخترم تو برگشتی؟*بغض*
وقتی منو تو آغوش خودش کشید بغضاش ترکید....اما چرا؟ اون وقتی از وقتی که ازدواج کردم باهام بد رفتار بود اما الان منو تو آغوش خودش کشید و داره گریه میکنه و به من میگه دخترم و همینطور ببخشید ببخشید میکنه؟از آغوشش در اومدم
ا.ت : بابا تو خوبی؟
پ ا.ت : ببخشید که باهات بدرفتاری کردم ببخشید که مثل پدر واقعی واست نبودم*بغض*
نکنه کار جونگکوک بوده؟ یاد اون برگه هایی افتادم که جونگکوک بهم داده و گفت امضاش کنم و زیر برگه امضای. پدرم بود یعنی پدرم از رو واقعیت این کارو میکنه یا یه چی دیگه؟
وقتی خواست یه چیزی بگه پدرش نگاهش افتاد به شکم ا.ت و الفاتخه برید بخوابید انشاالله فردا ادامه داره.
- ۳۸.۹k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط