part

part: ²⁸
عشق بی رنگ

ا.ت ویو

بدون توجه به گریه ام رفت بیرون درم قفل کرد.. دیگه کم کم دارم ازش میترسم...
روی تخت دراز کشیدم و تا اینکه چشام گرم شد و خوابم برد...

تهیونگ ویو

عصابم به شدت خراب بود اومدم یکم با شکنجه دادن این کای حرومزاده اروم شم
وسایل رو برداشتم و رفتم سراغش.....
بعد از ²ساعت دیگه خسته شدم یه گلوله توی سرش خالی کردم اومدم بیرون...
لباسام خونی بود برا همین رفتم تو اتاق
لباسامو درآوردم درو قفل کردم کلیدشو با خودم بردم حموم... یه دوش ¹⁰مینی گرفتم
اومدم بیرون کلیدو با خودم اوردم، با حوله موهامو خشک کردم.. لباسامو عوض کردم... بهش یه نگا انداختم...
دیدم شبی فرشته ها خوابیده اروم رفتم از پشت بغلش کردم و خوابیدم....

ا.ت ویو

با حس خفگی که انگار یکی محکم منو گرفته بود، از خواب پاشدم.. دیدم تهیونگ محکم بغلم کرده... خواستم از بغلش بیام بیرون که محکم تر بغلم کرد..

ته: بگیر بخواب...

ا.ت: ولم کن.. میخوام برممم..

ته: ا.ت.. بس کن.. تو هیجا نمیری..

ا.ت: عه؟ نکنه تو میخوای جلومو بگیری؟

ته: خیلی باهوشی.. حالاعم بگیر بخواب تا عصبی نشدم..

ا.ت: خوابم نمیاد خوب..

ته: هوففف...

ولم کرد پاشد یه لیوان اب بهم داد

ته: بخور... بعدشم پاشو برو لباساتو عوض کن
بریم پایین صبحونه بخوریم...

ا.ت: باشه...

رفت روی کاناپه نشست و گوشیشو گرفت تو دستش...

ابو خوردم لیوانو گذاشتم رویه پاتختیه کنار تخت پاشدم رفتم لباسامو عوض کردم میکاپمو پاک کردم و موهامو شونه کردم
برگشتم سمتش...

ا.ت: بریم؟ گشنمه

ته: بریم

دستمو گرف بردتم پایین و نشوندم رویه پاهاش... هیچی نگفتم.. بعد از ¹⁵ مین غذامونو تموم کردیم.. بردتم بالا و انداختم رو تخت و تهدید وار گفت

ته: دارم میرم سازمان.. بفهمم فرار کردی... پاتو از این اتاق بیرون گذاشتی.. غذا نخوردی
من میدونمو تو.. غذاتو خدمتکار میاره تو اتاقت.. اینم گوشیت...

ا.ت: ب..باشه

ته: خوبه من رفتم

سریع اصلحشو برداشت و رفت...
فعلا هیجوره نمیتونم از اینجا فرار کنم...
حالا بعدا واسش یه فکری میکنم...
سعی کردم اتفاقات دیروز رو فراموش کنم ولی مگ میشددد؟ کاشکی بهش نگفتم...
ولی مینم حقش بود... هوففف.. ولش کن...
نشستم یکم رفتم تو اینستا تا شایددد حالم اوکی شه...

تهیونگ ویو

رفتم سازمان کوک با نگرانی پرسید

کوک: حال ا.ت چطوره؟ دیشب خیلی بد بودااا

ته: نه داش اوکیه نگران نباش...

جیمین: چرا کشتیش حالا؟

ته: نامجون هیونگ میدونه...

همه جز منو کوک به نامجون نگا کردن

نامجون چتونه؟

یونگی: بگوووو

نامجون: چیو بگممم؟

جیمین: قضیه دیروزو

با کوک اومدیم بیرون و داشتیم راجب کار دیشبمون حرف میزدیم...
دیدگاه ها (۱۳)

کوکی پسر تهیونگه....

۳۰۰ تایی شدیممم عررررررررررررررررررررررررر خیلی خوشحالمممممم...

شرمنده نبودم دوروز متاسفم امتحان ریاضی داشتم ولی امروز میخوا...

part: ²⁷عشق بی رنگسونگمین: ا.ت.. تو اینجا چیکار میکنییی؟ اتف...

هرزه ی حکومتی پارت ۵ بیدار شدم...تو اتاق بودم رفتم سمت در دس...

#𝓖𝓲𝓻𝓵_𝓶𝓸𝓯𝓲𝓪𝓟14-نه ممنون میرم فردا برمیگردم دنبال ا. ت خانوم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط