Part
Part ¹²²
ا.ت ویو:
با گذشت روز ها بیشتر ناامید میشدم ازینکه دیگه برنگرده..تقریبا دو سالی بود که از رفتن تهیونگ میگذشت..بیقرار و اشفته بودم..تمام فکرم درگیر تهیونگ بود ولی دریغ از یدونه پیام از طرفش..روی تاب زیر درخت نشسته بودم و به اسمون ابری نگاه میکردم..مدتی بود تصمیم داشتم برم المان دنبال تهیونگ..جونگ کوک بدجور با این قضیه مخالف میکرد و الان هم هنوز مخالفت میکنه..صدای قدم های پاشو میشنیدم که نزدیکم میشد
کوک:دوباره رفتی توی فکرش؟
نگاهمو بهش دادم و سرم رو تکون دادم
ا.ت:اره میخوام برم
جونگ کوک نگاهی به اطراف انداخت گفت
کوک:پس بزار منم همراهت بیام
لبخندی بهش زدم گفتم
ا.ت:نه خودم تنهایی میرم
اخمای جونگ کوک توی هم کشیده شد
کوک:تهیونگ تو رو به من سپرده نمیتونم بزارم تنهایی بری..یا باهم میریم یا اصلا نمیری
نگاهمو ازش گرفتم و نفسمو کلافه بیرون دادم
ا.ت:باشه باشه همراهم بیا..فقط دلم میخواد زود تر ببینمش
جونگ کوک سرش رو تکون داد و گفت
کوک:برای فردا میزم بلیط میگیرم
سرم رو تکون دادم و دوباره به اسمون خیره شدم..دلم بدجور اشوب بود..قلبم تند و بی قرار میتپید..جونگ کوک سمت خونه رفت و از دیدم محو شد..اسمون داشت به تاریکی نزدیک میشد..ستاره ها بین ابرهای خاکستری خودنمایی میکردن..نفسی عمیق کشیدم و از روی تاب بلند شدم و با قدم های شمرده و اروم خودم رو به در خونه رسوندم..پله های جلوی در رو یکی یکی طی کردم و در خونه رو باز کردم..وار خونه شدم و اروم سمت اتاقم رفتم..مدتی بعد در اتاق به صدا در اومد و باز شد
کوک:برای فردا بلیط گرفتم پرواز 8 شبه وسایل هاتو جمع کن
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم..جونگ کوک اتاق رو ترک کرد..سمت کلوزت رومم رفتم و چمدونم رو از توی کمد دراوردم..چمدون رو روی تخت گذاشتم و بازش کردم..باید چند دست لباس و وسایلی که نیاز داشتم رو انتخاب میکردم
اخر شب بود و تقریبا چمدونم اماده بود..وسایلی که نیاز داشتم رو با چند دست لباس و کفش توی چمدونم قرار داده بودم..در چمدون رو بستم و گوشه اتاق گذاشتمش..لباسمو عوض کردم و سمت تخت رفتم و خوابیدم تا برای فردا اماده باشم..
بعد از خوردن صبحونه به اتاقم برگشتم و خودمو سرگرم کردم تا متوجه گذر زمان نشم..ساعت پنج بود که به خودم اومدم و سمت حمام رفتم..بعد از گرفتن دوش اب سرد بیرون اومدم و لباسی که اماده کرده بودم رو پوشیدم..موهام خشک کردم و بعد از اون بستم..کمی ارایش کردم و چند پاف از عطر مورد علاقم روی لباسم زدم.. داخل کیف دوشیم مدارکم و پاسپورتم رو گذاشتم..کاملا اماده بودم..در اتاق باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد..نگاهش کردم که گفت
کوک:اماده ای؟
سرم رو تکون دادم
جونگ کوک چمدونم رو برداشت و از پله ها پایین رفت..منم پشت سرش رفتم..
ادامه دارد...🍷
ا.ت ویو:
با گذشت روز ها بیشتر ناامید میشدم ازینکه دیگه برنگرده..تقریبا دو سالی بود که از رفتن تهیونگ میگذشت..بیقرار و اشفته بودم..تمام فکرم درگیر تهیونگ بود ولی دریغ از یدونه پیام از طرفش..روی تاب زیر درخت نشسته بودم و به اسمون ابری نگاه میکردم..مدتی بود تصمیم داشتم برم المان دنبال تهیونگ..جونگ کوک بدجور با این قضیه مخالف میکرد و الان هم هنوز مخالفت میکنه..صدای قدم های پاشو میشنیدم که نزدیکم میشد
کوک:دوباره رفتی توی فکرش؟
نگاهمو بهش دادم و سرم رو تکون دادم
ا.ت:اره میخوام برم
جونگ کوک نگاهی به اطراف انداخت گفت
کوک:پس بزار منم همراهت بیام
لبخندی بهش زدم گفتم
ا.ت:نه خودم تنهایی میرم
اخمای جونگ کوک توی هم کشیده شد
کوک:تهیونگ تو رو به من سپرده نمیتونم بزارم تنهایی بری..یا باهم میریم یا اصلا نمیری
نگاهمو ازش گرفتم و نفسمو کلافه بیرون دادم
ا.ت:باشه باشه همراهم بیا..فقط دلم میخواد زود تر ببینمش
جونگ کوک سرش رو تکون داد و گفت
کوک:برای فردا میزم بلیط میگیرم
سرم رو تکون دادم و دوباره به اسمون خیره شدم..دلم بدجور اشوب بود..قلبم تند و بی قرار میتپید..جونگ کوک سمت خونه رفت و از دیدم محو شد..اسمون داشت به تاریکی نزدیک میشد..ستاره ها بین ابرهای خاکستری خودنمایی میکردن..نفسی عمیق کشیدم و از روی تاب بلند شدم و با قدم های شمرده و اروم خودم رو به در خونه رسوندم..پله های جلوی در رو یکی یکی طی کردم و در خونه رو باز کردم..وار خونه شدم و اروم سمت اتاقم رفتم..مدتی بعد در اتاق به صدا در اومد و باز شد
کوک:برای فردا بلیط گرفتم پرواز 8 شبه وسایل هاتو جمع کن
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم..جونگ کوک اتاق رو ترک کرد..سمت کلوزت رومم رفتم و چمدونم رو از توی کمد دراوردم..چمدون رو روی تخت گذاشتم و بازش کردم..باید چند دست لباس و وسایلی که نیاز داشتم رو انتخاب میکردم
اخر شب بود و تقریبا چمدونم اماده بود..وسایلی که نیاز داشتم رو با چند دست لباس و کفش توی چمدونم قرار داده بودم..در چمدون رو بستم و گوشه اتاق گذاشتمش..لباسمو عوض کردم و سمت تخت رفتم و خوابیدم تا برای فردا اماده باشم..
بعد از خوردن صبحونه به اتاقم برگشتم و خودمو سرگرم کردم تا متوجه گذر زمان نشم..ساعت پنج بود که به خودم اومدم و سمت حمام رفتم..بعد از گرفتن دوش اب سرد بیرون اومدم و لباسی که اماده کرده بودم رو پوشیدم..موهام خشک کردم و بعد از اون بستم..کمی ارایش کردم و چند پاف از عطر مورد علاقم روی لباسم زدم.. داخل کیف دوشیم مدارکم و پاسپورتم رو گذاشتم..کاملا اماده بودم..در اتاق باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد..نگاهش کردم که گفت
کوک:اماده ای؟
سرم رو تکون دادم
جونگ کوک چمدونم رو برداشت و از پله ها پایین رفت..منم پشت سرش رفتم..
ادامه دارد...🍷
- ۲۸.۸k
- ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط