گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را

دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
دیدگاه ها (۵)

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز راتا به هر نوعی که باشد بگذ...

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مراسوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا...

وقتے دو قلب براے یکدیگر بتپدهیچ فاصلہ اے دور نیستهیچ زمانے ز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط