با سردرد شدیدی چشم هاش رو باز کرد ولی توی اتاقی بیدار شده بود ...
ᴘᴀʀᴛ•⁹
با سردرد شدیدی چشم هاش رو باز کرد ولی توی اتاقی بیدار شده بود که نه مال بیمارستان بود نه اتاق خودشو جونگین. بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت. ولی فقط چند تا چمدون مشکی رنگ دید که نمیدونست صاحبش کیه و یا حتی این اتاق کیه؟! با استرس اینکه نکنه دوباره سر و کله گابریل پیداش شده باشه، تصمیم گرفت سریعا اون اتاق رو ترک کنه ولی قبل از اینکه بخواد از روی تخت بلند شه، چان وارد اتاق شد.
"هیونگ؟"
چان نگاهی به موهای بلوند سیخ سیخی فلیکس کردو و پکی زد زیر خنده و فلیکس هم همچنان با قیافه گیج و چشمای پف کرده بهش خیره شده بود.
"من چرا تو اتاق شمام؟"
در حالی که داشت خودشو توی آیینه برنداز میکرد خندید.
"هیچی از دیشب یادت نمیاد؟"
فلیکس از ترس اینکه نکنه کار اشتباهی کرده، استرس به جونش افتاد. وقتی چان متوجه لرزش ریز دستش شد اروم کنارش نشست.
"دیشب بعد اینکه اومدین بیمارستان همونجا خوابت برد بعدشم هیون آوردت اینجا چون کلید اتاقتونو نداشته"
میتونست گرم بودن لپ هاش رو حس کنه و مطمئن بود که بیشتر به اون موقع فکر کنه قطعا از خجالت ذوب میشه.
" بقیه کجان؟"
"همه منتظر جنابالی بودن که من اومدم بیدارت کنم، بالاخره میای یا نه؟"
"کـ.. کجا؟"
"بریم یه چیزی بخوریم دیگ"
سری تکون دادو خودشو تو آیینه دید، الان به چان حق میداد چرا بهش میخندیده، شونه مشکی رنگی که جاوی آیینه بود رو برداشت و به موهاش کشید و از ادکلنی که اون کنار بود زد، با وجود رایحه تلخ و خنک فهمید ادکلن هیونجینه. چان هم اینو متوجه شده بود.
"هیون اگه بفهمه از اون زدی قطعا چیزی بهت نمیگه ولی اگه من بودم کم کمش نصفم میکرد"
با چشم های گرد شده به سمت مرد برگشت.
"بالاخره از من بیشتر رو وسیله هاش حساسه، اما انگار تو استثنایی"
با لبخندی که روی لبش بود میشد فهمید به چیز های خوبی فکر نمیکنه. فلیکس اولین چیزی که دم دستش بود رو سمت چان پرت کرد. که البته جا نماند که زد گونه چان رو کبود کرد ولی خب!
در همین حین هان وارد اتاق شد و فلیکس رو که تکه یخی روی گونه چان گذاشته بود دید.
"شما دو تا باز پخیدین به هم؟"
پوفی از سر کلافگی کشید و کیف کرمی رنگی رو برداشت.
"زود بیاین لینو هیونگ گفت اگه نیاین میاد با اردنگی میارتتون، مخصوصا تو لیکسی"
با زدن چشمکی اتاق رو ترک کردن.
"من هم میرم لیکس، زود بیای... و در ضمن بگم.. از اون حرفایی که اون روز زدی چیزی به دل نگرفتم"
و بالاخره تنها شد. حرف اخر چان باعث شد عذاب وجدان بدی که داشت بدتر هم بشه!
ـــــــــــــــــــــــــ
نظرتون چیه یه هیجانی به رمان بدم؟ 😂🌚
با سردرد شدیدی چشم هاش رو باز کرد ولی توی اتاقی بیدار شده بود که نه مال بیمارستان بود نه اتاق خودشو جونگین. بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت. ولی فقط چند تا چمدون مشکی رنگ دید که نمیدونست صاحبش کیه و یا حتی این اتاق کیه؟! با استرس اینکه نکنه دوباره سر و کله گابریل پیداش شده باشه، تصمیم گرفت سریعا اون اتاق رو ترک کنه ولی قبل از اینکه بخواد از روی تخت بلند شه، چان وارد اتاق شد.
"هیونگ؟"
چان نگاهی به موهای بلوند سیخ سیخی فلیکس کردو و پکی زد زیر خنده و فلیکس هم همچنان با قیافه گیج و چشمای پف کرده بهش خیره شده بود.
"من چرا تو اتاق شمام؟"
در حالی که داشت خودشو توی آیینه برنداز میکرد خندید.
"هیچی از دیشب یادت نمیاد؟"
فلیکس از ترس اینکه نکنه کار اشتباهی کرده، استرس به جونش افتاد. وقتی چان متوجه لرزش ریز دستش شد اروم کنارش نشست.
"دیشب بعد اینکه اومدین بیمارستان همونجا خوابت برد بعدشم هیون آوردت اینجا چون کلید اتاقتونو نداشته"
میتونست گرم بودن لپ هاش رو حس کنه و مطمئن بود که بیشتر به اون موقع فکر کنه قطعا از خجالت ذوب میشه.
" بقیه کجان؟"
"همه منتظر جنابالی بودن که من اومدم بیدارت کنم، بالاخره میای یا نه؟"
"کـ.. کجا؟"
"بریم یه چیزی بخوریم دیگ"
سری تکون دادو خودشو تو آیینه دید، الان به چان حق میداد چرا بهش میخندیده، شونه مشکی رنگی که جاوی آیینه بود رو برداشت و به موهاش کشید و از ادکلنی که اون کنار بود زد، با وجود رایحه تلخ و خنک فهمید ادکلن هیونجینه. چان هم اینو متوجه شده بود.
"هیون اگه بفهمه از اون زدی قطعا چیزی بهت نمیگه ولی اگه من بودم کم کمش نصفم میکرد"
با چشم های گرد شده به سمت مرد برگشت.
"بالاخره از من بیشتر رو وسیله هاش حساسه، اما انگار تو استثنایی"
با لبخندی که روی لبش بود میشد فهمید به چیز های خوبی فکر نمیکنه. فلیکس اولین چیزی که دم دستش بود رو سمت چان پرت کرد. که البته جا نماند که زد گونه چان رو کبود کرد ولی خب!
در همین حین هان وارد اتاق شد و فلیکس رو که تکه یخی روی گونه چان گذاشته بود دید.
"شما دو تا باز پخیدین به هم؟"
پوفی از سر کلافگی کشید و کیف کرمی رنگی رو برداشت.
"زود بیاین لینو هیونگ گفت اگه نیاین میاد با اردنگی میارتتون، مخصوصا تو لیکسی"
با زدن چشمکی اتاق رو ترک کردن.
"من هم میرم لیکس، زود بیای... و در ضمن بگم.. از اون حرفایی که اون روز زدی چیزی به دل نگرفتم"
و بالاخره تنها شد. حرف اخر چان باعث شد عذاب وجدان بدی که داشت بدتر هم بشه!
ـــــــــــــــــــــــــ
نظرتون چیه یه هیجانی به رمان بدم؟ 😂🌚
- ۳.۶k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط