عاشقناشناس

#عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃
#پارت_8

تقریبا از صبح که بیدار شدم دارم درس میخونم و تست میزنم..
درسته داشتم درس میخوندم ولی همش ذهنم پی این بود که برم گوشیمو بردارم و پیج ارسلان و چک کنم..

ولی هی به خودم تشر میزدم..
نزدیک به امتحان نهاییه و من همه ی ذهن و فکرم شده ارسلان.. ارسلان.. ارسلان!!

_دیاناااااا
بیا ناهار حاضرههه..

+الان میاااام..
انگار منتظر همین بودم که کتابو بستم و تا پای میز ناهار پرواز کردم..

+بہ بہ...مهناز خانوم چه کرده..

نشستم پشت میزو بی توجه به بقیه ظرف سالاد فصل رو گزاشتم جلومو با ولع شروع کردم به خوردن..

مهشاد:(خواهر دیا) چقدر تو پروویی..ماهم هستیمااا..

+ببخشید که من گیاهخوارم، تو که نیستی..

آرش: دخترا دعوا نکنید یه ظرف دیگه هست..
مامانم ظرف دوم سالاد رو داد به مهشاد اونم چپ چپ به من نگاه میکرد..

+بجای نگاه کردن به من غذاتو بخور بچه..

_دیانا..میدونستی به همین روال ادامه بدی موقع عروسی لباس عروس گیرت نمیاد؟

اسم لباس عروس که اومد یاد خوابی که تو کلاس دیدم افتادم..
ناخداگاه با یاداوری اون بو../سه لبخند نشست رو لبم..
حتی تصور اینکه اون منو ببو../سه هم ته دلمو قلقلک میداد..

_نگا نگا..اسم عروس شدن که میاد نیشش باز میشه..

+مهشاد میامااا.
بعدشم نگفتی..با کدوم روال؟

_همین که عین جاروبرقی همه چیزو میبلعی..
خیلی چاق شدی!

اینبار میخواستم جدی جدی بزنم تو سرش که صدای اعتراض بابا بلند شد..

_دیانا..نزنش خواهرت باهات شوخی میکنی..ولی تو جدی بگیر!

با حرص گفتم:
+بابااااا!!!

مایل به حمایت؟ 💙🐬
دیدگاه ها (۱۱)

وضعیت هممون😂🫴🏻

کی پارت میخواد؟؟

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_7‌با شنیدن صدای زنگ گوشیم سریع ...

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_6‌رو تختم غلت میزدمو استوریشو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط