به او مشتاق بودم قبل از این که بمیرم به او مشتاق بودم

به او مشتاق بودم، قبل از این که بمیرم. به او مشتاق بودم، مثل مادر یک مفقودالاثر به یک خبر ساده و یک کیسه استخوان. به او مشتاق بودم، مثل پدری کارگر به حقوق عقب‌افتاده تا برای بچه‌اش کفش بخرد. به او، به او که آمدن و رفتنش فاصله‌ای به کوتاهی خوشبختی من داشت.

بله، بسیار زیبا بود. بلد بود با چشم‌هایش کارهای زیادی کند. نوازش کند و بخندد و قول بدهد می‌ماند. بلد بود اسم کوچک آدم را ترانه‌ای برای شب‌های کوهستان کند. بلد بود طوری خودش را در آغوشم جا بدهد که بفهمم مرا برای همین آفریده‌اند، برای این که غم او خانه‌ای داشته باشد.

بعد از ندیدن او یاد گرفتم به ندیدن همه‌چیز عادت کنم. یاد گرفتم از کنار زندگی خودم مثل یک غریبه عبور کنم و داستانی از شب آخر قلبم را دعای سال تحویل ماهی‌های تنها کنم. بلد شدم بلند بخندم و اسم آدم‌ها را فراموش کنم، قبل از این که حروف نام او را در اسم دیگران جستجو کنم. می‌بینید؟ برای فراموش‌کردن او همه‌چیز را فراموش کردم.

ای غم سبک من که مثل آخرین برف روی شانه‌ی آدم‌برفی همه‌چیز با تو کامل می‌شد، من از تو شعرهای زیادی نوشته‌ام و تو در تمامشان زیبایی و ترکم کرده‌ای. فردا می‌خواهم برایت شعر دیگری بنویسم، اگر امشب بالاخره فراموشت کنم و سنگی روی گور امید برگشتنت بگذارم. در آن شعر می‌خواهم بنویسم به او مشتاق بودم، مثل حلزونی به خانه‌اش، مثل کارتن‌خوابی به غذای گرم، مثل محزونی به یک بوسه‌ی بی‌گاه. و می‌خواهم شعر را ادامه بدهم تا همه را مشتاق تو کنم، و دیگر در مشتاقی و مهجوری تو این‌قدر تنها نباشم.

فردا می‌نویسم. فردا اگر امشب... امشب که مشتاقم و دور، و بوی تو روی تخت دیگری جا خواهدماند.

#حمید_سلیمی
دیدگاه ها (۰)

در آستانه‌ی سال نو و حول حالنای میلادی هستیم. مثل سال‌های قب...

‍ جغرافیا را دوست ندارمجز یادآوری مرزها و فاصله ها هنر دیگری...

-ای غم سبک من که مثل آخرین برف روی شانه‌ی آدم‌برفی همه‌چیز ب...

از تو سکوت مانده و از من، صدای توچیزی بگو که من بنویسم به جا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط