ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم )
پارت ۵۵۷
گاهي رو اسباب بازیایی دست میذاشت که مناسب چند سال
بعد بچه ان..
جلوي کت و شلوار پسرونه کوچولویی و ایستاد و با لبخند به من نگاه
کرد.
یه کت سرمه اي با پيرهن سفید بود..
خیلی کوچولو و تقریباً به بچه ي ٤ يا هماهه میخورد. چشمام برق زد و خندیدم و رفتم کنارش و گفتم اخه اینو کجا بپوشه؟ اوخ... چقدر خوشگل و کوچولوعه
دست به کت زد و مرتبش کرد و با محبت و عشق
گفت:عروسي..مهموني..هرجایی... پسر کوچولوي من بايد شيك پوش
باشه..
عمیق نگاش کردم.
یه جور خیلی عمیقی به کت و شلوار نگاه میکرد
لبخند تلخي زدم و گفتم قشنگه
..
نمیتونستم اجازه بدم این حس عين خوره همه وجودم رو بخوره
و نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم همون..همون روز به دنیا
اومدنش ازم.
حتي نميتونستم ادامه اش بدم.
سخت بود.
اینکه بچه تو توی شکمت حس كني و به رفتن فك كنه خيلي سخته..
سرشو کج کرد و نگام کرد.
تند دست به چشمم کشیدم تا جلوی پایین اومدن اشکم رو بگیرم اومد نزديك و چونه مو گرفت و گفت ببین منو
اروم سرمو چرخوندم و زل زد به چشماي ابي قشنگش. محکم و مطمین زل زد تو چشمام و دلخور و ناراحت گفت:مامان سيندرالاي من..چي فك كردي درباره ام؟مگه من حیوونم؟
اشک تو چشمام جمع شد. با بغض گفت: این جور نبینم الا این کوچولو به تو نیاز نداره..تو مادرشي..مادرش..ما قرار گذاشتیم ولی چند ماه بهت نیاز داره..هم اغوش و محبت مادرشو میخواد هم شیر میخواد..چطوري جداش
کنم؟ اشکم جاري شد و با اشتیاق :گفتم پس چند ماه پیشش هستم نه؟
گرفته و اروم اشکم رو با انگشتش گرفت و سر تکون داد. تند لبخند زدم و با ذوق دست روی صورتم کشیدم و خيلي پر انرژي گفتم از این تشکاي بازي که اونور داره هم بگیریم براش؟از اونا که دراز بکشه بالا سرش پر اویز اسباب بازي باشه..
لبخند خسته و گرفته ای زد و سر تکون داد و گفت: هرچی دلت بخواد
میخریم
با یه جون تازه توی تنم شاد خندیدم و رفتم سمت وسایل خوشگل
دیگه..
اما برعكس من جیمین يه كم از تك و تا افتاده بود..
ساکت تر شده بود و بیشتر عقب وایستاده بود و نگام میکرد. همین چند ماه بیشتر داشتن بچه هم براي من غنيمت بود و بهم قدرت و انرژي داده بود..
( فصل سوم )
پارت ۵۵۷
گاهي رو اسباب بازیایی دست میذاشت که مناسب چند سال
بعد بچه ان..
جلوي کت و شلوار پسرونه کوچولویی و ایستاد و با لبخند به من نگاه
کرد.
یه کت سرمه اي با پيرهن سفید بود..
خیلی کوچولو و تقریباً به بچه ي ٤ يا هماهه میخورد. چشمام برق زد و خندیدم و رفتم کنارش و گفتم اخه اینو کجا بپوشه؟ اوخ... چقدر خوشگل و کوچولوعه
دست به کت زد و مرتبش کرد و با محبت و عشق
گفت:عروسي..مهموني..هرجایی... پسر کوچولوي من بايد شيك پوش
باشه..
عمیق نگاش کردم.
یه جور خیلی عمیقی به کت و شلوار نگاه میکرد
لبخند تلخي زدم و گفتم قشنگه
..
نمیتونستم اجازه بدم این حس عين خوره همه وجودم رو بخوره
و نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم همون..همون روز به دنیا
اومدنش ازم.
حتي نميتونستم ادامه اش بدم.
سخت بود.
اینکه بچه تو توی شکمت حس كني و به رفتن فك كنه خيلي سخته..
سرشو کج کرد و نگام کرد.
تند دست به چشمم کشیدم تا جلوی پایین اومدن اشکم رو بگیرم اومد نزديك و چونه مو گرفت و گفت ببین منو
اروم سرمو چرخوندم و زل زد به چشماي ابي قشنگش. محکم و مطمین زل زد تو چشمام و دلخور و ناراحت گفت:مامان سيندرالاي من..چي فك كردي درباره ام؟مگه من حیوونم؟
اشک تو چشمام جمع شد. با بغض گفت: این جور نبینم الا این کوچولو به تو نیاز نداره..تو مادرشي..مادرش..ما قرار گذاشتیم ولی چند ماه بهت نیاز داره..هم اغوش و محبت مادرشو میخواد هم شیر میخواد..چطوري جداش
کنم؟ اشکم جاري شد و با اشتیاق :گفتم پس چند ماه پیشش هستم نه؟
گرفته و اروم اشکم رو با انگشتش گرفت و سر تکون داد. تند لبخند زدم و با ذوق دست روی صورتم کشیدم و خيلي پر انرژي گفتم از این تشکاي بازي که اونور داره هم بگیریم براش؟از اونا که دراز بکشه بالا سرش پر اویز اسباب بازي باشه..
لبخند خسته و گرفته ای زد و سر تکون داد و گفت: هرچی دلت بخواد
میخریم
با یه جون تازه توی تنم شاد خندیدم و رفتم سمت وسایل خوشگل
دیگه..
اما برعكس من جیمین يه كم از تك و تا افتاده بود..
ساکت تر شده بود و بیشتر عقب وایستاده بود و نگام میکرد. همین چند ماه بیشتر داشتن بچه هم براي من غنيمت بود و بهم قدرت و انرژي داده بود..
- ۷۸۴
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط