برده part
﴿ برده ﴾۱۹. part
روی تخت دراز کشیده و بود تا اینکه درب اتاقش زده شد و صدای جیمین بلند شد : بیام ...هویون کلافه روی تخت نشست و لب زد : چیه
جیمین بدون داخل شدن در اتاق برای صرف شام صداش زد و از پشته درب رفت تنها آدم در آن عمارت بزرگ که یه فکره هویون بود ولی کار داشت خراب میشد هویون عاشق این پسر خوشتیپ بود، و در واقع فقط بخاطر این ازش فرار میکرد تا بیشتر از این عاشقش نشه، درهمین افکار از اتاق خارج شد پله ها رو یکی یکی طی کرد با همان استایل پسرانه اش به سوی میز شام رفت بلافاصله روی صندلی اش که کنار جیمین بود نشست همه دور میز جمع بودن زیر چشمی به یه سول که با درخشش در چشم هایش و لبخند کوچیکی روی لب هایش به جونگ کوک درحال حرف زدن نگاه میکرد کرد هویون که در همین نگاه اول فهمید که قراره این دونفر عاشق هم بشن
اما متوجه نگاه جیمین که روش بود نشد جیمین عمیق نگاهش میکرد یعنی برای چی نکنه اونم داشت عاشقش میشد با صدای یه سول نگاهش رو ازش گرفت یه سول به لبخندی گفت : شما خانواده خیلی بزرگ و خوبی هستین ما خانواده خیلی کوچیکی هستم من و داداشم توی نیویورک باهم زندگی میکنیم مادرمم که با اثر سکته مغزی چند ساله که توی کماست
نفس عمیقی از غم درونش کشید همه متاسف پایین نگاه کردن تا اینکه پوزخند هویون بلند شد با نفرت به نایون نگاه میکرد لحنش پر از درد های بود که سال ها در زندگی اش کشیده بود و سختی که های نایون روش آورده بود نجوا کرد : درسته که میگن خونه خانواده بزرگ گرمه اما قلب های که توی اون خونه زندگی میکنن یخ زدن
یه سول پایین نگاه کرد متوجه طعنه ای که به مادر جیمین زده بود شد همه پایین نگاه کردن اما نایون کاملا خونسرد بود زنی خطرناکی بود
هویون بازم بغض کرد بزرگ شدن بدون مادر و پدر زیره سایه ای هیولایی مثله نایون سخت بود قلبش درد میکرد بغضی که هیچوقت دلش نمیکرد، اما لحظه ای دست گرمی روی دستش گذاشته شده سریع به جیمینی دست مشت شده دختر رو در دست گرمش گرفته بود نگاه کرد همیشه باعث آرامش و زندگی کردن در این عمارت بود براش
جیمین به آرومی دستش رو فشرد و لبخند عمیقی بهش زد و همین کافی بود تا بغض هویون ناخودآگاه محو بشه امید زندگی هویون جیمین بود
در واقع اون برده عشق جیمین بود ولی خودش متوجه نبود
صدای پر از امید جونگ کوک باعث شکستن سکوت آن فضای سنگین شد
جونگ کوک : میخواهید یه خبر خوب بهتون بدم
روی تخت دراز کشیده و بود تا اینکه درب اتاقش زده شد و صدای جیمین بلند شد : بیام ...هویون کلافه روی تخت نشست و لب زد : چیه
جیمین بدون داخل شدن در اتاق برای صرف شام صداش زد و از پشته درب رفت تنها آدم در آن عمارت بزرگ که یه فکره هویون بود ولی کار داشت خراب میشد هویون عاشق این پسر خوشتیپ بود، و در واقع فقط بخاطر این ازش فرار میکرد تا بیشتر از این عاشقش نشه، درهمین افکار از اتاق خارج شد پله ها رو یکی یکی طی کرد با همان استایل پسرانه اش به سوی میز شام رفت بلافاصله روی صندلی اش که کنار جیمین بود نشست همه دور میز جمع بودن زیر چشمی به یه سول که با درخشش در چشم هایش و لبخند کوچیکی روی لب هایش به جونگ کوک درحال حرف زدن نگاه میکرد کرد هویون که در همین نگاه اول فهمید که قراره این دونفر عاشق هم بشن
اما متوجه نگاه جیمین که روش بود نشد جیمین عمیق نگاهش میکرد یعنی برای چی نکنه اونم داشت عاشقش میشد با صدای یه سول نگاهش رو ازش گرفت یه سول به لبخندی گفت : شما خانواده خیلی بزرگ و خوبی هستین ما خانواده خیلی کوچیکی هستم من و داداشم توی نیویورک باهم زندگی میکنیم مادرمم که با اثر سکته مغزی چند ساله که توی کماست
نفس عمیقی از غم درونش کشید همه متاسف پایین نگاه کردن تا اینکه پوزخند هویون بلند شد با نفرت به نایون نگاه میکرد لحنش پر از درد های بود که سال ها در زندگی اش کشیده بود و سختی که های نایون روش آورده بود نجوا کرد : درسته که میگن خونه خانواده بزرگ گرمه اما قلب های که توی اون خونه زندگی میکنن یخ زدن
یه سول پایین نگاه کرد متوجه طعنه ای که به مادر جیمین زده بود شد همه پایین نگاه کردن اما نایون کاملا خونسرد بود زنی خطرناکی بود
هویون بازم بغض کرد بزرگ شدن بدون مادر و پدر زیره سایه ای هیولایی مثله نایون سخت بود قلبش درد میکرد بغضی که هیچوقت دلش نمیکرد، اما لحظه ای دست گرمی روی دستش گذاشته شده سریع به جیمینی دست مشت شده دختر رو در دست گرمش گرفته بود نگاه کرد همیشه باعث آرامش و زندگی کردن در این عمارت بود براش
جیمین به آرومی دستش رو فشرد و لبخند عمیقی بهش زد و همین کافی بود تا بغض هویون ناخودآگاه محو بشه امید زندگی هویون جیمین بود
در واقع اون برده عشق جیمین بود ولی خودش متوجه نبود
صدای پر از امید جونگ کوک باعث شکستن سکوت آن فضای سنگین شد
جونگ کوک : میخواهید یه خبر خوب بهتون بدم
- ۴.۰k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط