حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفتخدا گفتنازنینم آد

حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت:خدا گفت:نازنینم آدم ، با تو رازی دارم...اندکی پیشتر آی....آدم آرامو نجیب آمد پیش...!!!زیر چشمی به خدا مینگریست...محو لبخند غم آلود خدا ، دل انگار گریست...!!گفت: نازنینم آدم ، قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید...یادمن باش که بس تنهایم... بغض آدم ترکید... گونه هایش لرزید...به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت... من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم....!!!آدم کوله اش را برداشت....خسته و سخت قدم برمیداشت... راهی ظلمت پرشور زمین....زیر لبهای خدا باز شنید... نازنینم آدم....
نه به اندازه ی تنهایی من.... نه به اندازه ی گلهای بهشت ....که به اندازه یک دانه ی گندم.... تو فقط یادم باش..

***********************
دیدگاه ها (۸)

قدیـــــما لباسِ "رفاقـــــت" ، "معرفـــــت" بوداما جدیدا "...

تاخدا هست،،، کسی تنهانیست،،، من اگر گم شده ام،،، ...

نمی دانم چرا آنقدر بزرگ نشده ام،که تو را تنها در مواقع سختی ...

خبر آمد خبری نیست هنوز از غم دوری دلدار بسوز باید این جمعه ب...

چند پارتی جونگوون p۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط