مثل تصور باغهای شیراز بر میز چوبیام

مثل تصوّر باغ‌های شیراز بر میزِ چوبی‌ام
_ در دم‌کردهٔ بهارنارنج _
مثل اصرار رنگ بنفش بر سنجاق‌سرِ کودکی‌ام
_ در عکسی سیاه‌وسفید _
مثل کسی که در هیچ‌کدام از عکس‌های خانوادگی‌ام نیست
_ و جای دیگران را تنگ کرده است _
واقعاً نیستی،
تعریفِ «نبودن» را اما خدشه‌دار کرده‌ای
مثل سوسوی فانوس پیرمردی
که از آبیاریِ شبانه برمی‌گردد،
مثل شعلۀ کم‌جان و کوتاهِ فندکِ مردی
که در خاطره‌ای دور، هنوز می‌سوزد،
واقعاً چیزی را روشن نکرده‌ای
چادرِ «تاریک» را امّا از سرِ واژۀ «شب» کشیده‌ای


مثل تصوّرِ طغیانِ دریا در لیوانِ زنی دیوانه
تخته‌پاره‌های قایقم را به ساحل رسانده‌ای
و برخلاف آنان‌که اگر آب ببینند
شناگران قابلی‌اند،
ببین من چگونه خودم را در لیوانی تهی غرق کرده‌ام!

می‌خواهم از شادمانیِ تصوّرِ داشتنت
به اندوهِ واقعیّتِ خواستنت برگردم
و دکمۀ تغییرِ مسیرِ زندگی
در حنجرۀ توست؛
آن واژۀ نجات‌بخشِ ویرانگر
که باید از دهان تو خارج ‌شود،
آن را بگیرم و در ابتدای جمله‌ای بلند بنشانم

سکوت کرده‌ای امّا
آن واژه آنجاست
سکوت کرده‌ای امّا
من
حوصله‌ام بسیار است؛
چون کودکی نشسته روی دیوارِ باریکِ خیال و حقیقت
که از هر دو سو صدایش می‌زنند
و او
میان ابرها
دنبال شکلی آشنا می‌گردد.


#لیلا_کردبچه
#میان_جیوه_و_اندوه
دیدگاه ها (۶)

آدمها از یکدیگر هیچ چیز نمیدانند

اما شما هرگز نمیدانید چه لذتی دارد صدا زدن مکرّر نامش...و من...

کاشکی من دایناسورت بودم...😢

نیاز واقعی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط