رمان آتربان

#رمان آتُربان

جولی با احساس چیز سرد و نمناکی در کف پایش از خواب برخاست. گربه ی توسی را که از ابتدای ورودشان به عمارت بارون در کمد دیواری پیدا کرده بود را دید. جولی قصد داشت اولین روز شروع تعطیلات تابستانی را با یک خواب طولانی آغاز کند؛ ولی این ضیافت شروع نشده در ساعت 7:30صبح به پایان رسید. با حرص گربه را با پا از روی تخت به زمین انداخت. گربه از سر نارضایتی خُرخُری کرد و روی تنها مبل کهنهٔ گوشه ی اتاق لمید و با چشمهای سبز براقش به جولی خیره شد.
جولی نگاهش را از گربه برداشت و دمپایی های پشمالوی خرگوشیش را پوشید و به طبقه ی پایین رفت.
صدای گفت و گوی شاد و پر هیاهویی را از سمت آشپزخانه شنید.با خود غرولندی کرد و گفت:" اول صبحی چه خبره؟!" به اخرین پله ها نرسیده بود که سگ سفید عمه ماری را دید. پس عمه اش امروز صبح رسیده بود. سگ با خوشحالی دور قوزک پایش چرخی زد چاپلوسانه دم تکان داد. با دیدن چمدان عمه ماری مطمئن شد که اشتباه نکرده است.
ادامه رمان در ادرس زیر:

http://forum.98ia.org/topic/21743-%D8%A2%D8%AA%D9%8F%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86-ravi/
#داستان
#انگلستان
#انلاین
#معمایی
#تخیلی
#عمارت
#دزد
#آتربان
#نودهشتیا
#98ia
#جن زده
#ترسناک
#پلاکلی
دیدگاه ها (۱)

سلام به همه ی علاقه مندان به رمان های انلاین و پی دی اف. مدت...

#رمان آتُربان جولی از این وحشت داشت که نحسی این گربه دامن گی...

#رمان آتُربانداستان از زمانی شروع میشه که جولی همراه با پدر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط