گاهی به سرم میزند افسانه بگویم

گاهی به سرم میزند افسانه بگویم
از عاقبــت یـک دل دیـوانه بگویــم

با آنکه مرا دربه در کوی خودش ساخت
در هر سخنـم از غـم ایـن خـانه بگویـم

آتش بــزنـم ایـن دل افــــروختنی را
از شمع و گل و حسرت پروانه بگویم

با سوزِ دل از ساکن میخانه مسکین
در هم شکنم ساغــر و پیمانه بگویم

بی پرده ز آن یار گران مایه ی خوش رو
زان پــادشه کلـبهِ ویـــــرانه بگویـــــم

#محرم_زمانی

#تکست_خاص #تکست_ناب #عکس_پروفایل #پروفایل
دیدگاه ها (۱)

رفتم، ولی نگو که کم آورد و جا زدههجرت فرار نیست، فقط دور بود...

رد می‌شود ز کوچه‌ی بی‌تابی‌ام هنوزمی‌تابد از دریچه به بی‌خوا...

همیشه دلم‌میخولست خانه ای داشتم با ایوانی بزرگ که عصرهای پای...

کاش امروز صبح اشتیاق شور و شیدایی را از گلبرگ نگاهتچیده بودم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط