ادامه پارت

ادامه پارت 11 :
ویلیام و شرلوک درحالی که دست همو گرفته بودن از روی پل رد میشدن .
شرلوک روبروی ویلیام وایساد و حرفی که خیلی وقت پیش باید میزد رو به زبون آورد : ویلیام ، قبل از تو زندگي خیلي سخت و تاریک بود ، قبل از اینکه تو کنارم باشی ، من احساس سرما و تنهایی میکردم ، چشمای نابیناي من نا امیدانه منتظر دیدن امید توی زندگیم بودن ، هیچ‌ وقت نمیدونستم گرما و عشق واقعي چه احساسی داره تا اینکه تو اومدی ، تو و عشقی که داری باعث میشد که خودمو به شکل مثبتی تغییر بدم ، خوشبختی من تو اینه که کنار تو باشم، بدون تو همیشه احساس گم شدن و تنها شدن میکنم ، تو مثل نقشه‌ ای هستی که منو به خونه هدایت میکنه . تو قبول میکنی بقیه عمرتو کنار من بگذرونی؟
ویلیام با شنیدن این حرف ها احساس می‌کرد الانه که قلبش از شدت تپیدن از سینش بزنه بیرون . پسرو در آغوش گرفت و کنار گوشش لب زد : با کمال میل قبول میکنم بقیه عمرمو کنار تو باشم.! (تسنستسنیتینی موش بخورتتوننینینین😭😭😭😭)
اون دو نفر همو بوسیدن بی‌خبر از دختری که یواشکی با دوربینش از اونها عکس گرفت .
وقتی کنار هم قدم میزدن با شنیدن صدایی برگشتن ، همون دختر گارسون با موهای قهوه ای باز و لباسی قرمز درحالی که لبخند دندون نمایی زده بود به اونا خیره شده بود .
شرلوک شونه هاشو بالا انداخت : چیزی شده خانم کوچولو؟
دختر از توی کوله پشتی مشکی رنگش دوتا عکس در اورد و طرف اون دو نفر گرفت : زشت نیست این لحظه هارو نداشته باشین که بعدا به بقیه نشون بدین؟
توی اون عکسا اون دو نفر درحالی که همو میبوسیدن افتاده بودن . باید اعتراف میکرد اون دختر دبیرستانی واقعا با استعداد بود .
شرلوک لبخندی زد و عکسو از دست دختر گرفت : و تو چیزی بابت عکسا میخوای؟
دختر لبخند گرمی تحویل داد و درحالی که کلاه آفتابی مشکی رنگشو روی موهای قهوه ایش میزاشت لب زد: نه ،. ولی خوشحال میشم نگهش دارین و بعدا به بچه هاتون نشونش بدین!
چهره هردو نفر با شنیدن بچه سرخ و سفید شد . ویلیام قبل از اینکه دختر خیلی ازشون دور بشه داد زد : حداقل اسمتو بگو!
دختر با صورتی خندان و خوشحال برگشت و لب زد: انولا ، انولا صدام کنین
انولا دور تر و دور تر شد و اون دو پسر بالای پل به غروب خورشید نگاه می‌کردند ، مثل روز اولی که همو دیدن و دل همو بردن …

The end .


یادداشت نویسنده :
بلخره تموم شد نه ؟
حسی که این لحظه دارم احساس میکنمو هیچ جوره نمیتونم توصیف کنم .
وانیل برای من فقط یه داستان نبود ، برای من چیزی بود که من باهاش تموم خستگی‌های یه روز مزخرفو فراموش میکردم ، دلیلی بود که صبح ها زودتر از همه بیدار میشدم و شروع میکردم به نوشتن ، چیزی بودش که هروقت ناراحتم بودم با خودم میگفتم عیب نداره نادیا هنوزم میتونی بنویسی . وانیل برای من زندگیم بود ..
دلیلی که شروع کردم به نوشتن وانیل شخصی تو زندگیم بود که جایگاه خیلی بالاییم داشت ، وقتی که رفت من نمیدونستم پایان داستانو چیکار میکردم ، با خودم میگفتم باید پایان وانیلو مثل داستان خودمون کنم؟ باید پایان جدایی و از دست دادن میشد ؟ چون نمیتونستم تصمیم بگیرم چهار ماه تموم چشم هامو به روی داستانم بستم و ولش کردم . حالا من بعد چهار ماه تموم شجاعتمو جمع کردم تا ادامش بدم . تصمیم گرفتم شخص از دست رفتمو تبدیل به شخصیتی به اسم انولا کنم تا هیچوقت از دستش ندم و هروقت چشمم به داستان افتاد و لبخند بزنم بگم ؛ اوه نادیا ناراحت نباش تو انولارو از دست ندادی ، اون همیشه جلوی چشم هاته :))
امروز 10 مرداد 1403 رسما وانیل تموم شد و من باز هم احساس از دست دادن یه دوست قدیمی رو دارم . . .
و خب امیدوارم شما هم از خوندن این داستان نهایت لذتو برده باشين .


- نادیا مرداد ماه 1403 .
10 / 5 / 1403
دیدگاه ها (۱۵)

خب نازنازیای من بیاین نظر بدین واسه داستان جدید کدومو بزارم ...

‌                      ‌‌کلبه‌ی وانیلا اینجا کلبه کوچولوی نا...

Vanil🌟Part 11پنج ماه از روزی که شرلوک شروع کرد به کار کردن گ...

Vanil🌟Part 10( دوروز بعد )امروز آخرین روزی بود که شرلوک توی ...

میان دو نگاه

رقصی همانند رقص مرگ !!

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 101 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩شک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط