روانی منP38
ا..اینجا چه خبره؟ب..باورم نمیشه!
هانا:ت..تهیونگ(نگران)
دیدم تهیونگ با لبخندی اومد سمتم
تهیونگ:جونم عزیزم؟(لبخند)
سر و صورتش خونی بود..پشت سرش یه جنازه از وسط نص..نصف شده..همجارو خون برداشته!دست و پام میلرزید..ن..نه نه نباید اینجا بمونم نه!این مرتیکه منو میکشه!!!!
هانا:عوضی(داد)
بعد این جمله ام پا به فرار گذاشتم..صدای قدم های بلندش رو پشت سرم میشنیدم…عمراً..هرگز پیش این قاتل نمیمونم
30min
از کارخونه بشدت دور شده بودم..فکر نکنم پیدام کنه..یه کوچه و خلوت دیدم و واردش شدم..نیاز داشتم یکم نفس بکشم..هنوز هم اون صحنه رو یادم میاد..زمین خونی..جنا..جنازه ی نصف شده و مخصوصا..اون لبخند ترسناک..میتونم تمام اون هارو فراموش کنم ولی..اون لبخندو نه!خنده ی ترسناکشو شنیدم!ولی هرگز لبخند ترسناکشو ندیده بودم!شبیه یه کابوسه..یه کابوس ابدی!
{دیگه میدونین فرق لبخند و خنده چیه^^}
هانا:چجوری..چجوری تونستم باهاش بمونم؟چجوری با این روانی بودنش باهاش موندم؟بابام راست میگفت..نباید نزدیکش میشدم..چطور تونست همچین کاری بکنه؟ب..باورم نمیشه
الان بهترین کاری که میتونم بکنم اینه که به پلیس زنگ بزنم..از اولشم باید همینکارو میکردم..
گوشیم رو دراوردم و وارد برنامه ی Phone شدم..110 رو وارد کردم و یه نفس عمیق کشیدم!
هانا:شجاع باش!داری کار درست رو انجام میدی!!
زنگ زدم..گوشیم رو گذاشتم پشت گوشم که یهو..
ویو تهیونگ
بدو بدو دنبالش کردم..نباید فرار میکرد!ولی گمش کردم! لعنتی!باید حواسم رو جمع کنم!نباید اینارو میدید..شیبال..وارد یه خیابون شدم که خیلی از کارخونه دور بود..اگه هانا اینجا باشه عالی میشه!
داشتم راه میرفتم که صدای آشنایی شنیدم..انگار صاحب اون صدا داشت با خودش حرف میزد!سمت صدا رفتم،ولی آروم آروم..دیدم صدا از یه کوچه ی خلوته..ولی..این صدای هانائه..میدونستم پرنسسم رو پیدا میکنم!
خواستم وارد کوچه بشم که..
هانا:شجاع باش!داری کار درست رو انجام میدی!
فکر کنم بدونم میخواد چیکار کنم
آروم وارد کوچه شدم..سرش مخالف من بود..واضحه منو نمیبینه!گوشی رو گذاشت پشت گوشش..حدس میزدم!..گوشی رو از دم گوشش کشیدم بیرون و قطعش کردم..
تهیونگ:باید زودتر زنگ میزدی دارلینگ(خنده)
هیچی نگفت..فقط داشت نگاهم میکرد..توی نگاهش ترس رو میدیدم!انگار داشت بهم میگفت که ازش دور بشم!!خیلی دلم میخواد بهش حق بدم.ولی نمیتونم! لبش رو تَر کرد تا صحبت رو شروع کنه
هانا:ببین بیا منص..منصفانه حرف ب..بزنیم کی..کیم(ترس)
تهیونگ:هاهاها..تا قبلش تهیونگی بودم..حالا شدم کیم؟(خمار_نیشخند)
هانا:تهیونگ..کات بهترین راهه!م..من…و..واقعا..ن..ن.نمیتونم!!(ترس)
کات؟چی داره میگه؟انگار نفهمیده..سرم رو انداختم پایین..ولی صدای قدم هاشو شنیدم..انگار داشت دور میشد..هرگز!!!!
سرمو گرفتم بالا و یقه ی لباسشو گرفتم…
ویو هانا
…..
هانا:ت..تهیونگ(نگران)
دیدم تهیونگ با لبخندی اومد سمتم
تهیونگ:جونم عزیزم؟(لبخند)
سر و صورتش خونی بود..پشت سرش یه جنازه از وسط نص..نصف شده..همجارو خون برداشته!دست و پام میلرزید..ن..نه نه نباید اینجا بمونم نه!این مرتیکه منو میکشه!!!!
هانا:عوضی(داد)
بعد این جمله ام پا به فرار گذاشتم..صدای قدم های بلندش رو پشت سرم میشنیدم…عمراً..هرگز پیش این قاتل نمیمونم
30min
از کارخونه بشدت دور شده بودم..فکر نکنم پیدام کنه..یه کوچه و خلوت دیدم و واردش شدم..نیاز داشتم یکم نفس بکشم..هنوز هم اون صحنه رو یادم میاد..زمین خونی..جنا..جنازه ی نصف شده و مخصوصا..اون لبخند ترسناک..میتونم تمام اون هارو فراموش کنم ولی..اون لبخندو نه!خنده ی ترسناکشو شنیدم!ولی هرگز لبخند ترسناکشو ندیده بودم!شبیه یه کابوسه..یه کابوس ابدی!
{دیگه میدونین فرق لبخند و خنده چیه^^}
هانا:چجوری..چجوری تونستم باهاش بمونم؟چجوری با این روانی بودنش باهاش موندم؟بابام راست میگفت..نباید نزدیکش میشدم..چطور تونست همچین کاری بکنه؟ب..باورم نمیشه
الان بهترین کاری که میتونم بکنم اینه که به پلیس زنگ بزنم..از اولشم باید همینکارو میکردم..
گوشیم رو دراوردم و وارد برنامه ی Phone شدم..110 رو وارد کردم و یه نفس عمیق کشیدم!
هانا:شجاع باش!داری کار درست رو انجام میدی!!
زنگ زدم..گوشیم رو گذاشتم پشت گوشم که یهو..
ویو تهیونگ
بدو بدو دنبالش کردم..نباید فرار میکرد!ولی گمش کردم! لعنتی!باید حواسم رو جمع کنم!نباید اینارو میدید..شیبال..وارد یه خیابون شدم که خیلی از کارخونه دور بود..اگه هانا اینجا باشه عالی میشه!
داشتم راه میرفتم که صدای آشنایی شنیدم..انگار صاحب اون صدا داشت با خودش حرف میزد!سمت صدا رفتم،ولی آروم آروم..دیدم صدا از یه کوچه ی خلوته..ولی..این صدای هانائه..میدونستم پرنسسم رو پیدا میکنم!
خواستم وارد کوچه بشم که..
هانا:شجاع باش!داری کار درست رو انجام میدی!
فکر کنم بدونم میخواد چیکار کنم
آروم وارد کوچه شدم..سرش مخالف من بود..واضحه منو نمیبینه!گوشی رو گذاشت پشت گوشش..حدس میزدم!..گوشی رو از دم گوشش کشیدم بیرون و قطعش کردم..
تهیونگ:باید زودتر زنگ میزدی دارلینگ(خنده)
هیچی نگفت..فقط داشت نگاهم میکرد..توی نگاهش ترس رو میدیدم!انگار داشت بهم میگفت که ازش دور بشم!!خیلی دلم میخواد بهش حق بدم.ولی نمیتونم! لبش رو تَر کرد تا صحبت رو شروع کنه
هانا:ببین بیا منص..منصفانه حرف ب..بزنیم کی..کیم(ترس)
تهیونگ:هاهاها..تا قبلش تهیونگی بودم..حالا شدم کیم؟(خمار_نیشخند)
هانا:تهیونگ..کات بهترین راهه!م..من…و..واقعا..ن..ن.نمیتونم!!(ترس)
کات؟چی داره میگه؟انگار نفهمیده..سرم رو انداختم پایین..ولی صدای قدم هاشو شنیدم..انگار داشت دور میشد..هرگز!!!!
سرمو گرفتم بالا و یقه ی لباسشو گرفتم…
ویو هانا
…..
- ۱۲.۶k
- ۲۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط