پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟭
[ویو ا.ت]
چند لحظه بینمون فقط سکوت بود.
اون سکوتی که آدم رو از درون میخوره…
نه صدا، نه نفس، فقط تپش قلب من که توی سرم میکوبید.
تهیونگ یه نفس عمیق کشید، اما صداش وقتی بیرون اومد، لرز داشت.
تهیونگ: یعنی چی که نمیتونی باورم کنی؟ من… چیکار کردم؟
نگاهش نکردم. فقط دستم رو روی بند کیفم فشار دادم تا نفهمه دستهام دارن میلرزن.
لبهام خشک شده بودن، نفس گرفتم و آروم، ولی محکم گفتم..
ا.ت: خیلی وقته که دستت رو شده… کیم تهیونگ.
تهیونگ از شنیدن اسم خودش همراه فامیلش جا خورد.
چشمهاش برای لحظهای بازتر شدن، انگار همین یه جمله براش ناآشنا و غریبه بود.
هیچوقت از زبون من اسمشو اینطوری نشنیده بود… اینقدر سرد و بیاحساس.
چهرهش بین ناباوری و گیجی گم شد.
تهیونگ: چی داری میگی؟ دستم… یعنی چی؟من نمیفهمم..
نفس عمیقی کشیدم...بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم..
ات: همیشه با اون نگاه و لبخند آروم سعی کردی وانمود کنی با بقیه فرق داری... ولی تو هم مثل بقیه ای فقط بهتر پنهونش می کنی.
تهیونگ چند لحظه ساکت موند.
یه جوری نگاهم میکرد انگار دنبال یه ذره نشونه از شوخی تو صورتم میگشت.
ولی هیچ شوخی ای تو صورتم نبود..
فقط خستگی و دلسردی..
تهیونگ: ا.ت تو داری از چی حرف میزنی؟ من هیچ وقت ....
صداش شکست... کلمات توی گلوش گم شدن..
من فقط سرمو تکون دادم.
ات: دیر شده تهیونگ.. خیلی وقته باید می فهمیدم همه چی فقط یه نقشه ست...یه نقشه قشنگ و حساب شده از یه آدم که خوب بلده نقش بازی کنه..
تهیونگ یه لحظه خندید...نه از تمسخر، از ناباوری..
تهیونگ :من؟ نقش بازی کردم؟ برای چی؟ برای تو؟
صدای خندش کوتاه بود ولی لرزشش معلوم شد...
تهیونگ :تو واقعا فکر میکنی من همچين ادمی ام؟
چشمامو بستم.
نمیخواستم دوباره اون نگاه رو ببینم.. همون نگاهی که یه زمانی آرومم میکرد.. ولی حالا فقط باعث می شد قلبم درد بگیره...
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟭
[ویو ا.ت]
چند لحظه بینمون فقط سکوت بود.
اون سکوتی که آدم رو از درون میخوره…
نه صدا، نه نفس، فقط تپش قلب من که توی سرم میکوبید.
تهیونگ یه نفس عمیق کشید، اما صداش وقتی بیرون اومد، لرز داشت.
تهیونگ: یعنی چی که نمیتونی باورم کنی؟ من… چیکار کردم؟
نگاهش نکردم. فقط دستم رو روی بند کیفم فشار دادم تا نفهمه دستهام دارن میلرزن.
لبهام خشک شده بودن، نفس گرفتم و آروم، ولی محکم گفتم..
ا.ت: خیلی وقته که دستت رو شده… کیم تهیونگ.
تهیونگ از شنیدن اسم خودش همراه فامیلش جا خورد.
چشمهاش برای لحظهای بازتر شدن، انگار همین یه جمله براش ناآشنا و غریبه بود.
هیچوقت از زبون من اسمشو اینطوری نشنیده بود… اینقدر سرد و بیاحساس.
چهرهش بین ناباوری و گیجی گم شد.
تهیونگ: چی داری میگی؟ دستم… یعنی چی؟من نمیفهمم..
نفس عمیقی کشیدم...بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم..
ات: همیشه با اون نگاه و لبخند آروم سعی کردی وانمود کنی با بقیه فرق داری... ولی تو هم مثل بقیه ای فقط بهتر پنهونش می کنی.
تهیونگ چند لحظه ساکت موند.
یه جوری نگاهم میکرد انگار دنبال یه ذره نشونه از شوخی تو صورتم میگشت.
ولی هیچ شوخی ای تو صورتم نبود..
فقط خستگی و دلسردی..
تهیونگ: ا.ت تو داری از چی حرف میزنی؟ من هیچ وقت ....
صداش شکست... کلمات توی گلوش گم شدن..
من فقط سرمو تکون دادم.
ات: دیر شده تهیونگ.. خیلی وقته باید می فهمیدم همه چی فقط یه نقشه ست...یه نقشه قشنگ و حساب شده از یه آدم که خوب بلده نقش بازی کنه..
تهیونگ یه لحظه خندید...نه از تمسخر، از ناباوری..
تهیونگ :من؟ نقش بازی کردم؟ برای چی؟ برای تو؟
صدای خندش کوتاه بود ولی لرزشش معلوم شد...
تهیونگ :تو واقعا فکر میکنی من همچين ادمی ام؟
چشمامو بستم.
نمیخواستم دوباره اون نگاه رو ببینم.. همون نگاهی که یه زمانی آرومم میکرد.. ولی حالا فقط باعث می شد قلبم درد بگیره...
- ۱۱.۸k
- ۲۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط