اورا

🔹 #او_را ... (۷۳)





وای ... 😰

احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !!



با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد !



دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! 😭



همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون !



معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست !



چند لحظه سرشو انداخت پایین

و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !!

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !



با لبخندی که گوشه ی لبش بود

از ماشین پیاده شد

و جمعیتو نگاه کرد !!!


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
https://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-هفتاد-و-سوم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۷۴)هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم...

🔹 #او_را ... (۷۵) لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکو...

💢 ولادت با سعادت امام علی (ع) بر شما مبارک باد.#ولادت#امام_...

🔹 #او_را ... (۷۲)اخم کردم و تو چشماش زل زدم- به نظرت به من ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط