رمان:عشق همیشگی:)(P7)

سلامممم،بالاخره پارت هفتم و آپ کردمم امیدوارم لذف کافی رو ازش ببرید بریم سراغ پارت هفتم:)
.....................................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
..................
وارد شدیم...
خیلی جای قشنگی بود،انتظارشو نداشتم...
خیلی هم بوی خوبی میومد مث بوی درخت و گل...
در خونه باز بود،وقتی واردش شدیم خیلی بزرگ و قشنگ بود.پدری خیلی جذاب شده بود(تیشرت سفید ساده_شلوار اسلش آبی تیره_کتونی سفید_ساعت مچی اسپرت سبک)
پدری و فران اومدن جلومون و سلام کردیم و گفتن بفرمایید بشینید:)
از مهمونا نگفتم هکتور بود،لامین بود،کوبارسی بود،فرمین بود و گاوی هم بود...
به علاوه دوست دختر هاشون برام جای تعجب داشت که همه کاپلی اومدن بجز فران...
بنظرم اون و هایری خیلی بهم میان البته خودشون نمیخوان قبول کنن...
بگذریم...
خبری از لیندا نیست نمیدونم کجاس تا جایی که دید هم کار میکنه نیستش...
از روی مبل بلند شدم و به طرف بیرون رفتم...
همون لحظه پدری گفت:آرشین کجا میخوای بری؟
گفتم:میخوام هوا بخورم...
گفت:پس منم میام.
بقیه رو ول کرد و اومد با من...
داشتیم باهم داخل حیاطش قدم میزدیم خیلی سکوت بود و فقط صدای خنده های نیکی و آنا و دایانا میومد...
یه دفعه پدری سکوت و شکست و گفت:لیندا الان هاس که برسه،امشب مطمئنم یکی از بهترین شبام میشه:)
من گفتم:چی شده نکنه میخوای با لیندا کاپل شی؟
گفت:شاید...
مودم تغییر کرد خیلی ناراحت بودم...
که پدری با لحنی خنده دار گفت:ناراحت نباش حالا میفهمی...
در باز شد و لیندا اومد(-**بادی مشکی** - **شلوار چرم مشکی -**کتونی لاکچری- **کیف کراس‌بادی کوچک برند** (Chanel)-**اکسسوری خفن**: گردنبند لایه‌ای، انگشترهای استیتمنت، ساعت کلاسیک لوکس -مو:صاف براق- میکاپ: نچرال گلام (خط چشم ظریف + لب نود)
خیلی با ذوق هم اومد و پدری رو گرفت بغل و گفت وای خیلی از دیدنت خوشحالم...
داشتم با خودم میگفته دختره ی ایکبیری مگه همین چند ساعت پیش باهاش نبودی چرا پیکمی بازی در میاری...
خیلی عصبی بودم از دستش دوست داشتم موهاش و بکشم در این حد...
پدری گفت:آرشین بیا بریم داخل...
منم بدون هیچ پاسخی به همراه لیندا و پدری رفتم داخل...
نشستم پیش کیفم و هایری اومد گفت:کجا رفتی؟پدری چرا باهات اومد؟
گفتم:هایری حوصله جواب دادن به تورو ندارم...
گفت:چی شده انقدر عصبی؟
گفتم:نمیبینی چقدر دارن میخندن و راحتن پدری و لیندا؟
گفت:بابا اونا فقط دوستن حالا توهم زود قضاوت نکن...
هیچی نگفتم...
یهو دوست دختر کوبارسی اومد پیشم و گفت:سلام چطوری؟اسم من ستارس:)
اولش که در تعجب بودم که چرا فارسی حرف میزنه...
گفتم:سلام عزیزم...ایرانی هستی؟
گفت:آره نمیدونستی؟منم نمیدونستم که تو ایرانی که امشب از پدری شنیدم...
گفتم:چی شنیدی؟
گفت:قبل اینکه تو و هایری بیایید اون و فران طبقه بالا داخل اتاق پدری داشتن حرف میزدن منم شنیدم که پدری امشب میخواد از تو درخواست کاپل شدن بکنه...
هنوز تعجب قبلیم که برای این بود ستاره ی کوبارسی ایرانیه تموم نشده بود که گفت میخواد ازم درخواست کاپل شدن بکنه پدری...
قلبم اومد به تپش زدن رنگم پرید...
ستاره گفت:خوبی؟رنگت پریده آب برات بیارم؟
گفتم:نه حالم خوبه فقط یه طوری شدم...
پدری اومد و گفت:خب خب خیلی ممنونم که درخواست من و قبول کردید برای مهمونی امشب...
من دلیلی که امشب گفتم دور هم جمع شیم یه دلیل خیلی خاصه...
(من داشتم از تپش قلب میمردم)
میخواستم با حضور شما از...

ادامه دارد...

#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
دیدگاه ها (۲۵)

پدری:)

پدری:)

منتشر شده از پدریم:)))

وایی پدریممم:)))

دختری که آرزو داشت

از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه ساعت دوی شب بود ولی با ا...

بیب من برمیگردمپارت: 82حسابی مست بودم و کارام دست خودم نبود ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط