تو نبودی ولی شبیهش بودی پارت
---
«تو نبودی، ولی شبیهش بودی» – پارت ۴
---
🖋️ پارت ۴: «صبحِ دوتایی»
خورشید از پنجرهی پردهکِشیشده میتابید. نورش نرم بود و رنگش طلایی، از اون صبحهایی که دلت نمیخواد هیچوقت شب بشن.
جونگکوک چشم باز کرد.
اولش نفهمید کجاست. بعد صدای نفس آرام کنار گوشش، گرمای دستی که روی شونهاش افتاده بود…
و بعد اون صدا:
"صبح بخیر، جونگکوک."
صدای خشدار و خوابآلود تای، دقیقاً همونی که همیشه آرزو داشت دوباره بشنوه.
لبخند جونگکوک بیاختیار رو لباش نشست.
"صبح بخیر..."
"تو هم خواب دیدی؟"
"چی رو؟"
"خواب اینکه دوتایی زندگی میکنیم، بدون ترس، بدون عجله. یه صبح ساده... مثل همین."
جونگکوک چیزی نگفت. فقط برگشت و توی چشمای تای نگاه کرد.
چشمایی که هنوز همون بود، هنوز اون برقِ «دوست داشتن بیدلیل» رو داشت.
تای با خنده گفت:
"تو زیادی ساکتی. نکنه هنوز خوابآلودی؟"
جونگکوک نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
"میترسم اگه بیشتر از این حرف بزنم، بیدار شم..."
تای خندید و از تخت بلند شد. موهاش بهم ریخته بود، لباسش چروک، ولی برای جونگکوک… زیباتر از هر بار بود.
"صبحونه چی دوست داری؟"
"فرقی نمیکنه. فقط… بذار کنار تو باشه."
---
چند دقیقه بعد – آشپزخونهی کوچیک
تای تخممرغها رو توی تابه میزد و با صدای آروم زمزمه میکرد. آهنگی که برای جونگکوک آشنا بود…
خیلی آشنا.
"صبر کن… این آهنگ رو از کجا بلدی؟"
تای مکث کرد.
"نمیدونم. فقط همیشه توی ذهنم بود. انگار مال کسیه که فراموشش کردم، ولی صداش هنوز توی گوشمه."
جونگکوک با دستش پیشونیشو گرفت. اون آهنگ… دقیقاً همونی بود که تای توی کنسرت خداحافظیشون خونده بود.
پس خاطرات هنوز اونجا بودن. نه واضح، ولی یهجورایی… مونده بودن.
---
ساعت، روی دیوار تیک نمیزد.
جونگکوک متوجه شد: زمان هنوز ایستاده.
شاید وقت کمی دارن.
شاید امروز آخرین فرصته.
ولی… هنوز وقت دارن.
---
«تو نبودی، ولی شبیهش بودی» – پارت ۴
---
🖋️ پارت ۴: «صبحِ دوتایی»
خورشید از پنجرهی پردهکِشیشده میتابید. نورش نرم بود و رنگش طلایی، از اون صبحهایی که دلت نمیخواد هیچوقت شب بشن.
جونگکوک چشم باز کرد.
اولش نفهمید کجاست. بعد صدای نفس آرام کنار گوشش، گرمای دستی که روی شونهاش افتاده بود…
و بعد اون صدا:
"صبح بخیر، جونگکوک."
صدای خشدار و خوابآلود تای، دقیقاً همونی که همیشه آرزو داشت دوباره بشنوه.
لبخند جونگکوک بیاختیار رو لباش نشست.
"صبح بخیر..."
"تو هم خواب دیدی؟"
"چی رو؟"
"خواب اینکه دوتایی زندگی میکنیم، بدون ترس، بدون عجله. یه صبح ساده... مثل همین."
جونگکوک چیزی نگفت. فقط برگشت و توی چشمای تای نگاه کرد.
چشمایی که هنوز همون بود، هنوز اون برقِ «دوست داشتن بیدلیل» رو داشت.
تای با خنده گفت:
"تو زیادی ساکتی. نکنه هنوز خوابآلودی؟"
جونگکوک نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
"میترسم اگه بیشتر از این حرف بزنم، بیدار شم..."
تای خندید و از تخت بلند شد. موهاش بهم ریخته بود، لباسش چروک، ولی برای جونگکوک… زیباتر از هر بار بود.
"صبحونه چی دوست داری؟"
"فرقی نمیکنه. فقط… بذار کنار تو باشه."
---
چند دقیقه بعد – آشپزخونهی کوچیک
تای تخممرغها رو توی تابه میزد و با صدای آروم زمزمه میکرد. آهنگی که برای جونگکوک آشنا بود…
خیلی آشنا.
"صبر کن… این آهنگ رو از کجا بلدی؟"
تای مکث کرد.
"نمیدونم. فقط همیشه توی ذهنم بود. انگار مال کسیه که فراموشش کردم، ولی صداش هنوز توی گوشمه."
جونگکوک با دستش پیشونیشو گرفت. اون آهنگ… دقیقاً همونی بود که تای توی کنسرت خداحافظیشون خونده بود.
پس خاطرات هنوز اونجا بودن. نه واضح، ولی یهجورایی… مونده بودن.
---
ساعت، روی دیوار تیک نمیزد.
جونگکوک متوجه شد: زمان هنوز ایستاده.
شاید وقت کمی دارن.
شاید امروز آخرین فرصته.
ولی… هنوز وقت دارن.
---
- ۹۳۶
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط