وقتی بچه بودم موش های صحرائی به مزرعمون حمله کردند و تمام

وقتی بچه بودم موش های صحرائی به مزرعمون حمله کردند و تمام محصول هامون را خوردند...

پدر بزرگم چند تاشون را انداخت توی یک قفس و بهشون غذا نداد تا از گشنگی شروع کردند هم دیگه را بخورند...

دو سه تا موشی که آخر سر موندند را آزاد کرد...

بهش گفتم، پدر بزرگ چرا آزادشون میکنی؟

گفت:"این ها دیگه موش خور شدند و هر موشی وارد مزرعه بشه تیکه تیکه اش میکنند!"

(حکایتی تلخ از جامعه ما)
دیدگاه ها (۲)

به چشم های تو بیخود نشست و سخت گریست و پرید توی میدان مین و ...

"عشق در بهشت زهرا"دل‌بری حتا در بهشت زهرا.وقتی در جامه‌ی سیا...

.ملتی سر به زیر میخواهیمگوسفندان امیر میخواهیماز برای دریدن ...

متعهد به کاکتوس بودنبه تکیلا قسم، به طعمِ نمکبه دریده شدن به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط