Monarchy part : 1

با بوی دود بیدار شدم دود شدید اتاقم را پوشانده بود که هیچ رو چیزی نمیدیدم از دودی که تنفس کردم به شدت شروع به سرفه کردن میکنم از تخت بیرون بلند میشم و به سمت پنجره میرم آن را باز میکنم و از منظره ای که جلوی چشمم هیت نفس میکشم خانه های آتش گرفته مردم و حیوانات در جهات های مختلف در حال حرکت هستن
صدای فریاد یکی را میشنوم «الیزا» این مادر من است او وارد اتاق من میشود
× عزیزم ما باید فوراً بریم
در حالی که مچم را گرفته بود و از اتاق بیرون رفتیم گفتم : - مامان چه خبر اینجا ؟
و سعی میکنم با قدم های بلندش همگام باشم او بایستید و سپس به من نگاه کرد
× سربازان پادشاه روستا رو خراب میکنن شاه و افرادش بی رحمند اون اصلا احساس پشیمانی نمیکنن
هنگامی که پادشاه پدر و مادر خود را از دست داد او کاملاً تغییر کرد. از یک پسر کوچولوی شیرین تا حالا یک پادشاه بی رحم مادرم مرو از خانه بیرون اورد من از دیدن چیزی که جلوی چشمم وحشت داشتم اجساد سوخته مرده به هر طرف نگاه کردم زن به شوهر مرده خود چسبیده و بالعکس کودکان پوشیده از دوده احساس میکنم چشمانم از این تصور که یک انسان میتواند این کارهای وحشتناک را انجام دهد و احساس پشیمانی نکند از اشک تو چشمام جمع شد
مادرم دوباره دستم رو گرفت و میدود
- کجا داریم میریم؟ بین گریه ها م پرسیدم
× ما داریم میریم سمت اسکله پیش پدرت و با کشتی به سمت پادشاهی انگلیس حرکت میکنیم اونجا واسه ما امن هست
با ذکر پدرم دعا میکنم که به سلامت به اسکله رسیده باشه که ناگهان یکی از شوالیه های شاه سوار بر اسب جلوی ما ظاهر شد
& شما دوتا کجا میرین؟!
مادرم سفت و با چشمان گشاد ایستاده بود و جواب داد
× به سمت اسکله میریم
دلیل گفتن مادرم به حقیقت رو میدونستم او میترسید اگر دروغ بگه بلایی سرمون بیاد
& به اسکله؟ شما از دستورات پادشاه سرپیچی می کنید؟ اعلیحضرت دستور دادن که همه روستایی ها باید در میدان شهر باشن و هر کسی که در حال فرار دستگیر شود و باید فوراً کشته شود
غلاف شمشیرش را بیرون آورد و به سمت مادرم گرفت اخم کردم با این فکر که قرار هست بمیریم اشک روی گونه هایم جاری شد
× نه ما هر چی که پادشاه بخواد انجام میدیم حالا لطفاً شمشیر خود را کنار بزارید
مادرم با تمام قدرتی که داشت گفت او را نادیده گرفت و شمشیر خود را به سمتی که قرار بود بریم نشانه گرفت با لحنی پرخاشگرانه گفت
& حرکت کن
مادرم دستم را گرفت به سمت میدان روستا راه افتادیم از اتفاقی که قرار بود بیاید می ترسیدم

سلام عزیزان اینم از پارت اول رمان سلطنت امیدوارم که خوشتون اومده باشه لایک و کامنت بزارید نظرات تون رو واسم بگید و حمایت یادتون نره
دیدگاه ها (۱۳)

Monarchy part : 2

Monarchy part : 3

Monarchy

شوهر دو روزه. پارت۸۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط