p32
#خواندن_فیک_بدون_کامنت_لایک_حرام_است😂❤️
هنوز توی بهت حرفش بودم که ب یکباره لبام داغ شد.
چشماش رو بسته بود و بدون هیچ حرکتی فقط لباش روی لبام بود.چشمام گرد شده بود!
این الان منو بوسید؟اما به چه حقی؟
بغض کرده خودمو ازش جدا کردم.
+ولم کن.
حرفم رو نشنیده گرفت و حتی ذره ای از جاش تکون نخورد.
با عصبانیت و ناراحتی با مشت به سینش کوبیدم.
جا خورده،چند قدم عقب رفت.
با صورتی که از اشک خیس شده بود گفتم
+برو کنار
لحظه ای درنگ نکردم و با دو خودمو به داخل خونه رسوندم.
یون:بالاخره پیدا کردم،کجا بودی ناقلا
بدون اینکه سمتش برگردم گفتم
+من دیگه بازی نمیکنم.
سریع از اونجا دور شدم.
دم در اشکام و پاک کردم و داخل شدم.
کسی حواسش نبود ... با سرعت خودمو به پله ها رسوندم.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشم به یکی از خدمه ها گفتم که منو واسه شام صدا نکنن.
مثل همیشه به اتاقم پناه بردم.
ی راست خودمو روی تخت پرت کردم.
با بغض دستمو چند بار روی لبم کشیدم و رد بوسه رو پاک کردم.
پسره....اخه این کارا یعنی چی...
بعد از اینکه نامزدیمو باهاش به هم زدم و چند روز غیب شدم حالا برگشته میگه من نامزدتم.
میخوای باهام بازی کنی یا تلافی اون هفت سال رو دربیاری؟
بعد از اشک و اه و گریه خودمو با گوشیم سرگرم کردم.
خوابم میومد....پتو رو روی سرم انداختم...
صدای پایی از تو راهرو شنیدم که دم در اتاقم متوقف شد...جلوی در اتاقم مکثی کرد و بعدش صدای در اتاق تهیونگ اومد.
غلتی زدم و چشمام رو بستم و به خواب رفتم
.....................
نور خورشید بدجور چشمام رو ازیت میکرد
چرخی زدم و چشمام رو باز کردم.
مثل هر روز بعد از تمیز کردن سر و ضعم رفتم پایین تا صبحونه بخورم.
اولش روم نمیشد که برم پایین.
از برخورد باهاش خجالت میکشیدم.
ولی بعدش خودمو قانع کردم که کسی که باید خجالت بکشه اونه نه من!.....منکه کاری نکردم.
روی صندلی کنار کای نشستم.تهیونگم درست رو به روم بود.خودم و با صبحانم سرگرم کردم.
نگاهم بهش خورد که به مربای روی میز اشاره میکرد که بهش بدم....اما توجهی نکردم و روم رو ازش برگردوندم.
¥دختم،یوحا جان....میخواستم حالا که همه هستن ی مطلبی رو بهت بگم .
سرم رو به طرف پدر بزرگ برگردوندم.
+جانم؟
¥راستش عزیزم چند روز پیش توی مهمونی،یکی از دوستای قدیمیم تو رو دیده و ازت خوشش اومده...دیروز بهم زنگ زد و تو رو برای پسرش خواستگاری کرد....منم بهش جوابی ندادم میخواستم نظر تو رو بدونم...نظرت چیه؟
با حرفی که از دهن پدر بزرگ خارج میشد من بیشتر چشمام گرد میشد.
لهنت به این شانس!
اینو دیگه کجای دلم بزارم!
خواستگار....اونم توی این وضعیت؟
+نمیدونم چی بگم پدر بزرگ.... اخه ....من...
¥عزیزم اونا که الان از تو جواب نمیخوان فقط برای اشنایی میان.
کلافه گفتم
+هرجور صلاحه...اگه واسه اشناییه بیان!
حرفم تموم نشده بود که تهیونگ با عصبانیت از جاش بلند شد،صندلیش به عقب پرت شد.متعجب بهش چشم دوختم.
______________________
غلط املایی بود معذرت🎀
ببخشید دیر شد اخه منم کار دارم🫣
شرط نمیذارم ولی لطفا حمایتم کنید🥺
هنوز توی بهت حرفش بودم که ب یکباره لبام داغ شد.
چشماش رو بسته بود و بدون هیچ حرکتی فقط لباش روی لبام بود.چشمام گرد شده بود!
این الان منو بوسید؟اما به چه حقی؟
بغض کرده خودمو ازش جدا کردم.
+ولم کن.
حرفم رو نشنیده گرفت و حتی ذره ای از جاش تکون نخورد.
با عصبانیت و ناراحتی با مشت به سینش کوبیدم.
جا خورده،چند قدم عقب رفت.
با صورتی که از اشک خیس شده بود گفتم
+برو کنار
لحظه ای درنگ نکردم و با دو خودمو به داخل خونه رسوندم.
یون:بالاخره پیدا کردم،کجا بودی ناقلا
بدون اینکه سمتش برگردم گفتم
+من دیگه بازی نمیکنم.
سریع از اونجا دور شدم.
دم در اشکام و پاک کردم و داخل شدم.
کسی حواسش نبود ... با سرعت خودمو به پله ها رسوندم.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشم به یکی از خدمه ها گفتم که منو واسه شام صدا نکنن.
مثل همیشه به اتاقم پناه بردم.
ی راست خودمو روی تخت پرت کردم.
با بغض دستمو چند بار روی لبم کشیدم و رد بوسه رو پاک کردم.
پسره....اخه این کارا یعنی چی...
بعد از اینکه نامزدیمو باهاش به هم زدم و چند روز غیب شدم حالا برگشته میگه من نامزدتم.
میخوای باهام بازی کنی یا تلافی اون هفت سال رو دربیاری؟
بعد از اشک و اه و گریه خودمو با گوشیم سرگرم کردم.
خوابم میومد....پتو رو روی سرم انداختم...
صدای پایی از تو راهرو شنیدم که دم در اتاقم متوقف شد...جلوی در اتاقم مکثی کرد و بعدش صدای در اتاق تهیونگ اومد.
غلتی زدم و چشمام رو بستم و به خواب رفتم
.....................
نور خورشید بدجور چشمام رو ازیت میکرد
چرخی زدم و چشمام رو باز کردم.
مثل هر روز بعد از تمیز کردن سر و ضعم رفتم پایین تا صبحونه بخورم.
اولش روم نمیشد که برم پایین.
از برخورد باهاش خجالت میکشیدم.
ولی بعدش خودمو قانع کردم که کسی که باید خجالت بکشه اونه نه من!.....منکه کاری نکردم.
روی صندلی کنار کای نشستم.تهیونگم درست رو به روم بود.خودم و با صبحانم سرگرم کردم.
نگاهم بهش خورد که به مربای روی میز اشاره میکرد که بهش بدم....اما توجهی نکردم و روم رو ازش برگردوندم.
¥دختم،یوحا جان....میخواستم حالا که همه هستن ی مطلبی رو بهت بگم .
سرم رو به طرف پدر بزرگ برگردوندم.
+جانم؟
¥راستش عزیزم چند روز پیش توی مهمونی،یکی از دوستای قدیمیم تو رو دیده و ازت خوشش اومده...دیروز بهم زنگ زد و تو رو برای پسرش خواستگاری کرد....منم بهش جوابی ندادم میخواستم نظر تو رو بدونم...نظرت چیه؟
با حرفی که از دهن پدر بزرگ خارج میشد من بیشتر چشمام گرد میشد.
لهنت به این شانس!
اینو دیگه کجای دلم بزارم!
خواستگار....اونم توی این وضعیت؟
+نمیدونم چی بگم پدر بزرگ.... اخه ....من...
¥عزیزم اونا که الان از تو جواب نمیخوان فقط برای اشنایی میان.
کلافه گفتم
+هرجور صلاحه...اگه واسه اشناییه بیان!
حرفم تموم نشده بود که تهیونگ با عصبانیت از جاش بلند شد،صندلیش به عقب پرت شد.متعجب بهش چشم دوختم.
______________________
غلط املایی بود معذرت🎀
ببخشید دیر شد اخه منم کار دارم🫣
شرط نمیذارم ولی لطفا حمایتم کنید🥺
- ۱۱.۳k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط