همه خوابیده بودند

همه خوابیده بودند.
چراغ‌ها خاموش، خونه غرقِ سکوتی سنگین.
فقط صدای نفس‌های منظم اعضا از پشت درهای بسته می‌اومد.
اما توی اتاق کوچیک انتهای راهرو، یونا بیدار بود.
روی تخت جمع شده بود، زانوهاش رو بغل گرفته بود و پتو رو تا زیر چونه‌ش کشیده بود.
درد مثل موج می‌اومد و می‌رفت؛ عمیق، تیز، خسته‌کننده.
عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود.
دستش رو گذاشته بود روی دهنش…
گریه می‌کرد، خیلی آروم.
بی‌صدا.
طوری که حتی دیوارها هم نشنون.
اشک‌هاش روی بالش می‌ریخت و بالش رو خیس می‌کرد.
نه از درد فقط…
از تحقیر،
از خستگی،
از این‌که حتی اجازه نداشت بگه حالش خوب نیست.
زیر لب گفت:
«فقط یه کم درک… همین.»
نفسش می‌لرزید.
دلش می‌خواست یکی در بزنه.
یکی بگه: «حالت خوبه؟»
اما هم‌زمان می‌ترسید کسی بیاد… چون دیگه طاقت توضیح دادن نداشت.
راهرو ساکت بود.
ولی چند متر اون‌طرف‌تر، پشت یه در نیمه‌باز،
شوگا بیدار بود.
و صدایی شنیده بود…
خیلی ضعیف.
ولی کافی بود.
دیدگاه ها (۶)

بعد از اون، خونه دیگه شبیه قبل نبود.نه صدای خنده‌ای، نه شوخی...

اون روز، یونا حالش اصلاً خوب نبود.درد زیر دل، سردرد، و خستگی...

ادامه پارت 101و لحظه ای توی سکوت سنگینی فرو رفت ...و صدای لر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط