جادوگر ترسید اینو از چشماش میخوندم

جادوگر ترسید اینو از چشماش میخوندم.
اون که رفت الما خوابید .
چون میدونستم خوابش سنگینه مصمم شدم تلاش کنم برای آزادی .
اول باید طناب دور دستم رو باز میکردم.
یه چاقو اون طرفتر بود .
وااااایییی خدای من یادش رفته بود زنجیری که من رو به ستون وصل میکرد رو قفل کنه.
خودم رو از بین بچه ها در اوردم .
نههههه الماااا الان وقت بیدارشدن نیس خواهش میکنم ،اون بیدار شد و بعد جادوگردو تا زنجیر به من بست اونم با ده تا قفل .
الان سه شب گذشته بود و من حسابی گشنم بود .
از جادوگر پرسیدم اسمت چیه ؟
و اون جواب داد:فیردا
خدای من چه قدر این اسم برام آشنا بود آره حالا فهمیدم اونننن.....
دیدگاه ها (۷)

این زخممه البه عکسش بد افتاده

اون مادر.....نهههه اون مادر ......اون مادر بزرگم بود فیردا ....

به به اینم از دست سوختم هووووووو سوزوندمش او او

هر سربازی در جیب‌هایشدر موهایش و لای دکمه‌های یونیفورمش ؛زنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط