یکروز دیدی یکباره دست و پایت را بستند و مثل زبان بسته ها
یکروز دیدی یکباره دست و پایت را بستند و مثل زبان بسته ها،گوسفند را عرض میکنم،آویزانت کردند به یک چوب،و دو نفر کشان کشان به سمت بیرون از شهر میبرندت..وسط بیابان خندقی کنده اند و پرش کرده اند از اهن مذاب،وقتی با دو پای خودت روی زمین ایستادی جرعه ای آب میدهند که بخوری،و بعد بدون معطلی پرتت میکنند درون کوره ی آتش،هاج و واج فقط میسوزی بدون هیچ اعتراضی،خوب که نرم شدی پهنت میکنند روی تخته ی اهنی و با پتک چنان رویت میکوبند که گوشت صدای صور اصرافیل را میدهد،قرار است شکل بگیری،انگار آمده اند نمایشگاه هنرهای تجسمی،هر کدامشان نظری میدهد،یک شکلی از آب در می آیی آخر،آب سرد رویت میریزند تا سفت و مقاوم شوی و مبادا هوس تغییر به سرت بزند،و یک روز به خودت می آیی و میبینی شدی سپر بلای همان آدم ها،نا خواسته،بالاجبار..سپر بلایی عقاب نشان!
- ۲۶۰
- ۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط