قضاوت کار خداس
قضاوت کار خداس
مرز جنون ♥ ️
ساعتای6 عصر بود به بام رفتیم خیلی خوشم اومده بود کل شهر دیده میشد و ارزو میکردم کاش یه خاستگار شهری پیدا کنم
کلی اونجا چیپس و پفک و بلال خوردیم خیلی بهم خوش گذشت ساعتای 10 شب بود ک حسین گفت
_شب چیکار میکنی ببرمت روستا یا خونه پسر عمومت
تازه ب مخم خطور کرد ک شب کجا بمونم
اگ برم روستا ک خونوادم ازم بازخواست میکنن ک کجا بودی با کی اومدی اگ برم خونه پسر عموم اونا ب خونوادم میگن ک من دیر وقت به خونشون رفتم
_هیچکدوم
_مگ میشه خب میخای بیای خونه ما
_نخیرم
و اخمی کردم
باشه تا ساعت 4 میمونیم بعدشم میبرمت روستا خیالم راحت شد و اون شب کلی با حسین حرف زدم کلی از ارزوهامون و غصه هامون گفتیم
_شهلا ی چی بگم
_بله بگو
_عاشقت شدم عاشق چشات عاشق سادگیت عاشق نگاهت عاشق ذوق کردنات تو مثل دخترای شهر نیستی ک دنبال پول باشی دنبال تیغیدن دنبال خرج تراشیدن دنبال خیانت تو مث زن قبلیم نیستی تو تموم معیارامو داری زنم میشی
شوکه بودم از حرفاش
_ازدواج ک اینجوری نیس باید بخای خواستگاریم با خونوادم حرف بزنی رسم و رسوم داره
_میدونم اما فعلا با هم دوس باشیم دارم شعبه دوم مغازمو میزنم یه کم رو به راه شد میام خواستگاریت نظرت چیه
ذوق کردم از این ک خدا به آرزوم گوش کرد
_باشه قبول اما فقط 3 ماه زمان داری ها
_به روی چشم
کار ما شده بود هر 5 شنبه همو دیدن و برام یه موبایل هم واسم خریده بود ک تو طول هفته باهاش حرف میزدم
تقریبا سه ماهی بیشتر میشد ک با حسین بودم ک حسین بهم گفت به خونوادش در مورد من صحبت کرده و موافقن و فقط دوس دارن منو ببینن و من واسه 5 شنبه ظهر برای ناهار دعوت کردن #سرگذشت #رمان #داستان
مرز جنون ♥ ️
ساعتای6 عصر بود به بام رفتیم خیلی خوشم اومده بود کل شهر دیده میشد و ارزو میکردم کاش یه خاستگار شهری پیدا کنم
کلی اونجا چیپس و پفک و بلال خوردیم خیلی بهم خوش گذشت ساعتای 10 شب بود ک حسین گفت
_شب چیکار میکنی ببرمت روستا یا خونه پسر عمومت
تازه ب مخم خطور کرد ک شب کجا بمونم
اگ برم روستا ک خونوادم ازم بازخواست میکنن ک کجا بودی با کی اومدی اگ برم خونه پسر عموم اونا ب خونوادم میگن ک من دیر وقت به خونشون رفتم
_هیچکدوم
_مگ میشه خب میخای بیای خونه ما
_نخیرم
و اخمی کردم
باشه تا ساعت 4 میمونیم بعدشم میبرمت روستا خیالم راحت شد و اون شب کلی با حسین حرف زدم کلی از ارزوهامون و غصه هامون گفتیم
_شهلا ی چی بگم
_بله بگو
_عاشقت شدم عاشق چشات عاشق سادگیت عاشق نگاهت عاشق ذوق کردنات تو مثل دخترای شهر نیستی ک دنبال پول باشی دنبال تیغیدن دنبال خرج تراشیدن دنبال خیانت تو مث زن قبلیم نیستی تو تموم معیارامو داری زنم میشی
شوکه بودم از حرفاش
_ازدواج ک اینجوری نیس باید بخای خواستگاریم با خونوادم حرف بزنی رسم و رسوم داره
_میدونم اما فعلا با هم دوس باشیم دارم شعبه دوم مغازمو میزنم یه کم رو به راه شد میام خواستگاریت نظرت چیه
ذوق کردم از این ک خدا به آرزوم گوش کرد
_باشه قبول اما فقط 3 ماه زمان داری ها
_به روی چشم
کار ما شده بود هر 5 شنبه همو دیدن و برام یه موبایل هم واسم خریده بود ک تو طول هفته باهاش حرف میزدم
تقریبا سه ماهی بیشتر میشد ک با حسین بودم ک حسین بهم گفت به خونوادش در مورد من صحبت کرده و موافقن و فقط دوس دارن منو ببینن و من واسه 5 شنبه ظهر برای ناهار دعوت کردن #سرگذشت #رمان #داستان
- ۸۲.۴k
- ۲۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط