کلافه است

کلافه است...
سرش را به بازویم تکیه می دهد
میگویم چرا نمی خوابی جانم؟
میگوید کلافه ام ، چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد
میپرسم چه بگویم این وقت شب؟
میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...
پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز
لبخند میزند
دستم را میان دستانش میگیرد
چشمان اش را میبندد و به خواب میرود!
از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده
در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم
دست میکشم روی ابروهایش
در خوابی عمیق است
کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله!

#علی_سلطانی

شنبه بیست سوم #شهریور ۱۳۹۸
ساعت نوزده : بیست و هشت دقیقه
۱۹۲۵
دیدگاه ها (۸)

گوشم شنید قصه ایمان... #و_مست_شد... کو قسم چشم صورت.....

‌تا قبل از در آغوش گرفتنشگمان می‌کردمزندگی فقط زنده بودن است...

ازینا ندارین نذری بدین؟😍 خیلی محتاجم به خدا🙏 جمعه بیست و دوم...

میگما کاشمثلابرگردی و بگی:چیزی را جا گذاشته امبعد مرا برمیدا...

ازمایشگاه سرد

صحنه,پارت یازدهم

صحنه;پارت دوازدهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط