اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت127

چشمامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:

+ بس کن مامان دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم ،
لطفاً کاری که بهت گفتم انجام بده

_پشت گوشتو دیدی اون دخترم دیدی همین که گفتم اون دختر لیاقت خانواده ما رو نداره

برای اینکه بیخیال بشه روی تخت دراز کشیدم و پتوم انداختم روی سرم و گفتم:

+ داری میری بیرون بی‌زحمت چراغم خاموش کن

مامان چند دقیقه‌ای بالا سرم ایستاد و بعد از اینکه نفسشو با حرص بیرون داد از اتاق خارج شد

سرمو از زیر پتو بیرون آوردم و به سمت کمد لباس‌ها رفتم تا لباس راحتی بپوشم

برقو خاموش کردم و گوشیمو از روی پاتختی برداشتم و روی تخت دوباره دراز کشیدم

به محض اینکه قفل گوشیمو باز کردم اس‌ام‌اس سما هم همون لحظه اومد

+سلام بیداری؟؟

اصلا حوصله صحبت باهاشو نداشتم به خاطر همین تصمیم گرفتم تعریف کردن اون ماجرا رو به فردا موکول کنم

بعد از نیم ساعت ور رفتن با گوشیم چشمامو بستم و خواستم بخوابم که یهویی یادم اومد آهو تنهاست و کسی رو نفرستادم تا بره پیشش

مثل برق گرفته‌ها از جام پریدم و به سمت حیاط رفتم

.بدو بدو به سمت اتاق آهو حرکت کردم و وقتی

به انتهای حیات رسیدم نفس عمیقی گرفتم و چند تقه به در زدم
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت128بعد از چند دقیقه آهو با سر و قیافه ی خ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت129+می‌دونی که دیگه نمی‌تونی برگردی تو او...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت126_می‌ فهمی داری چی میگی سالار؟؟ تو می‌خ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت125مامان هووفی کشیدو پشت سرم وارد اتاق شد...

SENARIO :: The Hunters Lave for the Devil :: PART :: 9

کیوت ولی خشن پارت ۸کوک تو ذهنش :وقتی خدمتکارم قهومو اورد نشس...

Part ¹²⁵ا.ت ویو:بین زمین و آسمون بودیم..دورتا دورمون سیاهی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط