روی تخت کنار یونجی حالا پسری با موهای تیره و چشمانی عمیق نشسته بود ...
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕 ⁵"
روی تخت، کنار یونجی، حالا پسری با موهای تیره و چشمانی عمیق نشسته بود. قدبلند، با پوستی صاف و صورتی که هنوز حالتی از معصومیت در آن دیده میشد. لباسهایش به رنگ سفید، همانند خزی که پیشتر داشت، نرم و لطیف.
جونگ کوک، همان گربهی سفید، حالا به شکل انسانیاش بازگشته بود. او با دقت به یونجی نگاه کرد. دختری که بدون هیچ ترسی او را در آغوش گرفته، به خانه آورده و برایش جای گرم و نرم درست کرده بود… کسی که حتی وقتی شدو روی تختش پرید، او را بیرون نکرد.
لبخند کمرنگی روی لبهای جونگ کوک نشست. نگاهش آرام و مهربان بود. دستش را جلو برد و با ملایمت روی سر یونجی کشید. انگشتهایش از میان موهای نرم او عبور کردند. نفسهای یونجی آرام بود و چهرهاش در نور ماه، لطیفتر از همیشه به نظر میرسید.
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد: "تو… مهربونتر از چیزی هستی که فکرش رو میکردم."
دستش را کمی عقب کشید و به چهرهی آرام یونجی نگاه کرد. "نمیدونم چرا… ولی انگار از همون لحظهای که منو بغل کردی، دیگه حس تنهایی نکردم."
او انگشتانش را آرام روی گونهی یونجی کشید، انگار که نمیخواست حتی خوابش را هم آشفته کند.
"ممنون که امشب تنهام نذاشتی… یونجی."
با نگاهی نرم و پر از احساس، لحظهای دیگر کنارش ماند. اما نمیتوانست بیشتر از این در این فرم بماند. به آرامی دستش را کنار کشید، چشمانش را بست، و در یک لحظه، دوباره به همان گربهی سفید و کوچکی که یونجی او را در آغوش گرفته بود، تبدیل شد.
شدو دوباره در کنار یونجی جمع شد، دمش را دور خودش پیچید، و چشمهای مشکی براقش را بست… این بار، با حس آرامشی که مدتها دنبالش بود.
______________________________
چند روز از اون شب گذشته بود. یونجی و شدو هر روز بیشتر از قبل به همدیگه عادت کرده بودند. یونجی دیگه حتی نمیتونست بدون شدو به خونه برگرده. شدو همیشه کنار یونجی بود؛ وقتی روی مبل لم میداد، شدو روی پایش مینشست. وقتی یونجی میخواست بخوابه، شدو حتماً کنارش توی تخت بود.
اما یه چیزی بود که یونجی هیچوقت متوجه نمیشد…
هر شب، وقتی یونجی به خواب میرفت، شدو دوباره به شکل انسان درمیاومد.
جونگ کوک—یا همون شدو—با چشمای تیره و براقش، توی سکوت شب کنار تخت یونجی مینشست و آروم بهش نگاه میکرد. دستش رو به موهای نرم یونجی میکشید، نفسهاش رو با دقت گوش میداد. بعضی وقتا حتی با انگشتاش خطوط صورت یونجی رو لمس میکرد، انگار که میخواست این لحظه رو برای همیشه به خاطر بسپره.
یه شب، جونگ کوک کنار تخت نشسته بود و توی دلش گفت: "
_ادامه دارد
روی تخت، کنار یونجی، حالا پسری با موهای تیره و چشمانی عمیق نشسته بود. قدبلند، با پوستی صاف و صورتی که هنوز حالتی از معصومیت در آن دیده میشد. لباسهایش به رنگ سفید، همانند خزی که پیشتر داشت، نرم و لطیف.
جونگ کوک، همان گربهی سفید، حالا به شکل انسانیاش بازگشته بود. او با دقت به یونجی نگاه کرد. دختری که بدون هیچ ترسی او را در آغوش گرفته، به خانه آورده و برایش جای گرم و نرم درست کرده بود… کسی که حتی وقتی شدو روی تختش پرید، او را بیرون نکرد.
لبخند کمرنگی روی لبهای جونگ کوک نشست. نگاهش آرام و مهربان بود. دستش را جلو برد و با ملایمت روی سر یونجی کشید. انگشتهایش از میان موهای نرم او عبور کردند. نفسهای یونجی آرام بود و چهرهاش در نور ماه، لطیفتر از همیشه به نظر میرسید.
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد: "تو… مهربونتر از چیزی هستی که فکرش رو میکردم."
دستش را کمی عقب کشید و به چهرهی آرام یونجی نگاه کرد. "نمیدونم چرا… ولی انگار از همون لحظهای که منو بغل کردی، دیگه حس تنهایی نکردم."
او انگشتانش را آرام روی گونهی یونجی کشید، انگار که نمیخواست حتی خوابش را هم آشفته کند.
"ممنون که امشب تنهام نذاشتی… یونجی."
با نگاهی نرم و پر از احساس، لحظهای دیگر کنارش ماند. اما نمیتوانست بیشتر از این در این فرم بماند. به آرامی دستش را کنار کشید، چشمانش را بست، و در یک لحظه، دوباره به همان گربهی سفید و کوچکی که یونجی او را در آغوش گرفته بود، تبدیل شد.
شدو دوباره در کنار یونجی جمع شد، دمش را دور خودش پیچید، و چشمهای مشکی براقش را بست… این بار، با حس آرامشی که مدتها دنبالش بود.
______________________________
چند روز از اون شب گذشته بود. یونجی و شدو هر روز بیشتر از قبل به همدیگه عادت کرده بودند. یونجی دیگه حتی نمیتونست بدون شدو به خونه برگرده. شدو همیشه کنار یونجی بود؛ وقتی روی مبل لم میداد، شدو روی پایش مینشست. وقتی یونجی میخواست بخوابه، شدو حتماً کنارش توی تخت بود.
اما یه چیزی بود که یونجی هیچوقت متوجه نمیشد…
هر شب، وقتی یونجی به خواب میرفت، شدو دوباره به شکل انسان درمیاومد.
جونگ کوک—یا همون شدو—با چشمای تیره و براقش، توی سکوت شب کنار تخت یونجی مینشست و آروم بهش نگاه میکرد. دستش رو به موهای نرم یونجی میکشید، نفسهاش رو با دقت گوش میداد. بعضی وقتا حتی با انگشتاش خطوط صورت یونجی رو لمس میکرد، انگار که میخواست این لحظه رو برای همیشه به خاطر بسپره.
یه شب، جونگ کوک کنار تخت نشسته بود و توی دلش گفت: "
_ادامه دارد
- ۲.۱k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط