اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت108

آهو با این حرفم ذوق کرد و گفت:

_ وای جدی؟! دستت درد نکنه راستش اینجا شبا خیلی ترسناک میشه مخصوصاً وقتی دورش هیچ چراغ و خونه‌ای نیست

+نگران نباش خودم امشب حتماً میام پیشت می‌مونم

_مرسی

+ خوب دیگه اگه کاری نداری من برم راستی امشب شام برات میارم چیزی نخور

آهو نگاهی به یخچال کرد و گفت:

_ البته که چیزی هم داخل یخچال نیست تا من بخورم

+واقعا ؟! یعنی یخچال خالیه!!

آهو سرشو تکون داد و اوهومی‌ گفت
به سمت یخچال رفتم و درشو باز کردم که دیدم از خونه خدا هم پاکتره

درشو بستم و رو به آهو گفتم :

+باشه به جمال میگم تا بیاد این یخچالو برات پر کنه

آهو با شنیدن اسم جمال لرزی به تنش افتاد و گفت:

_ وای اون نه ، لطفاً اونو اینجا نیار خیلی ازش می‌ترسم

مشکوک نگاهش کردم و گفتم:

+ چرا چطور مگه چیزی شده؟

آهو سرشو انداخت پایین و گفت:

_ نه چیزی که نشده ولی طرز نگاهش خیلی بده اصلا خوشم نمیاد از اون پسر اگه میشه خودت بیا وسایلا رو داخل یخچال بچین

البته که آهو راست می‌گفت و جمال همیشه چشمش هیز بود

+باشه مشکلی نیست برم ببینم چی می‌تونم پیدا کنم تا برات بیارم.
دیدگاه ها (۷)

سلام دوستان واقعا متاسفم برای اینکه این چند روز پارت نذاشتم ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت109به سمت عمارت حرکت کردم و بعد از اینکه ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت107چند تا نفس عمیق کشیدم تا کنترل خودم رو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت106#چندروز بعد:امشبم مامان خاله اینارو ای...

part18🦋//خونه-نارا خیس آبی برو لباساتو عوض کن بیا پایین برات...

blackpinkfictions پارت ۲۱

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط