صفحه ی اول رمان

صفحه ی اول رمان:

در خانه را پشتِ سرم بسته ، کفش هایم را درآورده و عینک را بر چشمم گذاردم . .

صدایِ خنده هایشان حتی در حیاط هم قابل سمع بود !

هنوز قدمم بر زمینِ راهرویِ ورودی ننشسته بود که مادر سراسیمه برابرم ظاهر شد و با نگرانی لب گشود :

– کجا بودی ؟ انقدر زنگ زدم گوشی سوخت !

گوشه ی لبم را زیرِ دندان کشیدم ، سر به زیر انداختم ، رهام بود که از پشتِ سرم ظاهر شد :

– من که بهت گفتم مامان ، که رفته خونه ی کاوه .

جنباندنِ سرم به معنای تاییدِ حرف برادرم بود .

اخمِ صورتِ مادر چون شمشیرِ تیزی ، وجدانم را معذب می نمود .

دستِ رهام ، شانه ام را لمس کرد و خندان رو به او گفت :

– اینجوری نگاهش نکن مامان ، زهره اش ترکید !

چشم غره ای نثارمان کرد و پشتش را نشانمان داد !

نیشخندِ رویِ لبِ رهام ، به نشانه ی چراغِ سفیدی بود .

نیازی به دیدن نبود تا بدانم چه کسانی درونِ سالن مجمع تشکیل داده اند ،

پس راه پله هایِ باریک را پیش گرفتم برایِ بالا رفتن .

صدای جیغ جیغ هایِ سونا کاملا واضح شنیده می شد ،

انگار دمِ گوشم نشسته و تمامِ قدرتِ حنجره اش را به کار گرفته بود !

واحدِ کوچکِ چهل و هشت متری ، گذرِ روزهایِ زندگی ام را از نزدیک لمس می کرد .

البته مادر تنها اجازه ی بودنِ یک کتری برقی را صادر نموده بود ، آن هم برایِ گاهی که نیازِ مبرم به چای در خود می دیدم !

تلویزیونِ کوچکِ چهارده اینچ از شبِ گذشته یکسره اظهار وجود می کرد با انواع و اقسامِ برنامه ها که فراموشم شده بود قبلِ رفتن ، دکمه ی خاموشش را بفشارم !

پیراهن از تن بیرون کشیدم که تقه ای بر در نشست ، عینک را از چشم برداشتم ، صدایِ ریما بود :

– برات لباس تمیزات رو آوردم . مامان گفت بیارم .

لبخندی نثارش نمودم . .
رمان زخم پاییز از معصومه آبی
http://fazkhone.blog.ir/1395/10/19/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%AE%D9%85-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%B9%D8%B5%D9%88%D9%85%D9%87-%D8%A2%D8%A8%DB%8C
دیدگاه ها (۳)

عکس نوشته تنهاییhttp://fazkhone.blog.ir/1395/10/19/%D8%B9%DA...

عکس نوشته تنهاییhttp://fazkhone.blog.ir/1395/10/19/%D8%B9%DA...

http://1roman.blog.ir

عکس نوشتهعادت کردمتنهایی حال خودمو خوب کنم.http://fazkhone...

آن شبـ ؛ـ؛ ۱آن شب٬ باران می آمد ، سرد بود ، قطراتش روی پوست ...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_283باشه ای گفت و با یه...

در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 2)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط