دردهایمان از همان کودکی از همان زمانی که در گوشمان هر

دردهایمان از همان کودکی، از همان زمانی که در گوشمان" هَر چه گفت بگو چَشم " آغاز شدند. به ما نیاموختند گاهی واجب است قاطعانه " نه " بگوییم.
یادمان ندادند در پی حقیقت بجوییم یا از حق‌ِ مسَلّم خود، دفاع کنیم.
به ما سرکوفت خوردن را آموختند نه سرکوفت زدن.
ما نسلی بودیم، که از معقول‌ترین حق‌مان گذشتیم و سکوت را اختیار کردیم ترس از آنکه روزی خودمان و حرف‌هایمان را بالای دار ببینیم. نه‌های فراوانی را در روی‌مان کوبیدند و ما صامِت در جای خود ایستادیم.
به ما نه گفتن و مخالفت کردن را یاد ندادند و فراموش کردند روزگاری شاید در جواب بسیاری از حرف ها و پیشنهادات واجب است نه بگوییم. ما زندگی را تحمیل کرده‌ایم به خودمان و‌سرنوشتمان.
ما نه گفتن را نیاموختیم و از علاقه هایمان،از هنر و شعر گذشتیم و روی آوردیم به مدرک دکور شده گوشه اتاق. ما ترس داشتیم، شب خواستگاری طرفِ مقابلمان آن شخص آرزویمان نباشد و نه های دلمان در نوک زبانمان حبس شود.
از حق انتخاب بسیاری از چیزها را؛ از همان نوزادی‌ که در گوشمان اذان را زمزمه کردند تا به الان که پیشوند اسم‌مان یا مهندس است یا دکتر و دلهایمان پشت درهای آموزشگاه‌های موسیقی و کتابخانه ها جامانده‌اند، نداشتیم.
کاش می آموختند ما را همیشه حق با بزرگ‌تر نیست. همیشه حق با طرف مقابل دعوا نیست. همیشه نباید مشت بخوری، گاهی هم باید مشت بزنی.
دیدگاه ها (۱۸)

آدم ها،به دو دسته تقسیم میشوند!دسته اول:خوب ها!دسته دوم:بی ل...

لابد زمان های قدیم اینطور بوده،که دلشان به چشمشان وصل بوده.ک...

ما در مدرسه هایمان هیچوقت کلاسِ رقص باله نداشته ایم...!هیچوق...

کمی تامل:هیچ قسمتی از شاهنامه، به تلخی لحظه‌ای نیست که رستم،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط