جناب حج السلام اعتمادیان تعریف کردند
✴ جناب حجة الإسلام اعتمادیان تعریف کردند:
ایامی که به کشور انگلیس جهت تبلیغ رفته بودم، با زنی مواجه شدم که برای او حادثه ای عجیب اتفاق افتاده بود.
آن زن گفت:
قبل از ازدواج، من مسلمان نبودم، روزی جوانی به خواستگاریم آمد؛ ابتدا تصور می کردم او نیز مسیحی است ولی آن جوان گفت:
من یک مسلمان شیعه هستم و قصد دارم با شما ازدواج کنم، شرط ازدواج من با شما مسلمان شدن شماست.
من تا آن زمان چیزی از اسلام و به خصوص تشیع نمی دانستم. ابتدا فرصتی خواستم تا اسلام و تشیع را دقیقا بشناسم. از آن روز به بعد تحقیقات زیادی پیرامون اسلام و تشیع کردم و آن جوان که خود پزشک بود مرا در این تلاش واقعا یاری کرد.
مسائل بسیاری برایم حل شد تنها سؤالی که باقی ماند مسأله طول عمر حضرت بقیة الله -عجل الله فرجه- بود، که واقعا برایم قابل تصور نبود.
بالأخره مسلمان و شیعه شده و زندگی مشترک را با همسرم آغاز کردم.
پس از سال ها زندگی روزی با شوهرم تصمیم گرفتیم که اعمال حج را انجام دهیم؛ پس مقدمات آن را تدارک دیده و بالأخره پیش از فرا رسیدن ایام حج خود را به عربستان و سپس به شهر مقدس مکه رساندیم...
با فرا رسیدن زمان اعمال حج تَمَتّع ابتدا به صحرای عرفات و سپس به مِنی رفتیم.
در همان روز نخست اقامت در مِنی، وقتی با همسرم به قصد رَمیِ جَمَرات به راه افتادیم در وسط راه شوهرم را گم کردم. به زبان انگلیسی از هر کسی آدرس و یا نشانی از شوهرم می پرسیدم کسی نمی توانست مرا راهنمایی کند. پس خسته شده و در گوشه ای با وحشت و اضطراب تمام نشستم.
ساعت ها گذشت، نزدیک غروب آفتاب بود، نمی دانستم چه باید بکنم؟ ناگهان مردی در مقابلم ظاهر شد و به زبان فصیح انگلیسی حالم را پرسید؛
وقتی وضع خویش را با گریه برایش گفتم، فرمود:
"پاشو با هم برویم رَمیِ جَمَراتت را انجام بده، الآن وقت می گذرد."
من به دنبالش راه افتادم، او مرا به سوی جَمَرات برد و من اعمالم را در میان انبوه جمعیت به آسانی انجام دادم. آن گاه در اندک زمانی مرا به چادرمان بازگردانید.
سخت حیرت کردم زیرا صبح وقتی با شوهرم به سوی جَمَرات راه افتادیم مسافت بسیاری را پیموده بودیم ولی اینک که باز می گشتم در زمانی اندک خود را کنار چادرمان یافتم.
باری آن مرد مرا به خیمه ام رساند، از او بسیار تشکر کردم. او هنگام خداحافظی چنین فرمود:
ایامی که به کشور انگلیس جهت تبلیغ رفته بودم، با زنی مواجه شدم که برای او حادثه ای عجیب اتفاق افتاده بود.
آن زن گفت:
قبل از ازدواج، من مسلمان نبودم، روزی جوانی به خواستگاریم آمد؛ ابتدا تصور می کردم او نیز مسیحی است ولی آن جوان گفت:
من یک مسلمان شیعه هستم و قصد دارم با شما ازدواج کنم، شرط ازدواج من با شما مسلمان شدن شماست.
من تا آن زمان چیزی از اسلام و به خصوص تشیع نمی دانستم. ابتدا فرصتی خواستم تا اسلام و تشیع را دقیقا بشناسم. از آن روز به بعد تحقیقات زیادی پیرامون اسلام و تشیع کردم و آن جوان که خود پزشک بود مرا در این تلاش واقعا یاری کرد.
مسائل بسیاری برایم حل شد تنها سؤالی که باقی ماند مسأله طول عمر حضرت بقیة الله -عجل الله فرجه- بود، که واقعا برایم قابل تصور نبود.
بالأخره مسلمان و شیعه شده و زندگی مشترک را با همسرم آغاز کردم.
پس از سال ها زندگی روزی با شوهرم تصمیم گرفتیم که اعمال حج را انجام دهیم؛ پس مقدمات آن را تدارک دیده و بالأخره پیش از فرا رسیدن ایام حج خود را به عربستان و سپس به شهر مقدس مکه رساندیم...
با فرا رسیدن زمان اعمال حج تَمَتّع ابتدا به صحرای عرفات و سپس به مِنی رفتیم.
در همان روز نخست اقامت در مِنی، وقتی با همسرم به قصد رَمیِ جَمَرات به راه افتادیم در وسط راه شوهرم را گم کردم. به زبان انگلیسی از هر کسی آدرس و یا نشانی از شوهرم می پرسیدم کسی نمی توانست مرا راهنمایی کند. پس خسته شده و در گوشه ای با وحشت و اضطراب تمام نشستم.
ساعت ها گذشت، نزدیک غروب آفتاب بود، نمی دانستم چه باید بکنم؟ ناگهان مردی در مقابلم ظاهر شد و به زبان فصیح انگلیسی حالم را پرسید؛
وقتی وضع خویش را با گریه برایش گفتم، فرمود:
"پاشو با هم برویم رَمیِ جَمَراتت را انجام بده، الآن وقت می گذرد."
من به دنبالش راه افتادم، او مرا به سوی جَمَرات برد و من اعمالم را در میان انبوه جمعیت به آسانی انجام دادم. آن گاه در اندک زمانی مرا به چادرمان بازگردانید.
سخت حیرت کردم زیرا صبح وقتی با شوهرم به سوی جَمَرات راه افتادیم مسافت بسیاری را پیموده بودیم ولی اینک که باز می گشتم در زمانی اندک خود را کنار چادرمان یافتم.
باری آن مرد مرا به خیمه ام رساند، از او بسیار تشکر کردم. او هنگام خداحافظی چنین فرمود:
- ۲.۱k
- ۰۶ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط